این خانواده جزو آمارها نیست

۵ مهر ۱۳۹۶
خانواده بدون شناسنامه

در این خانه هیچ کس سنش را نمی‌داند؛ کوچک و بزرگ هم ندارد. پسران خانواده از ترس «رد مرز» اصطلاحی که برای اخراج غیرایرانی‌ها به کار می‌رود و اتهام غیرایرانی بودن، خانه‌نشین شده‌اند. دخترها هم یک روز خیالی برای خودشان تولد می‌گیرند. چندسال پیش هم برای رئیس جمهور نامه نوشتند اما حدس می‌زنند که به دستش نرسیده و هیچ وقت نخوانده باشد.

به گزارش ایسنا، پس از عبور از جاده‌ای خاکی که شاید 15 کیلومتری بیشتر از تهران فاصله نداشته باشد به یک گاوداری در انتهای کوچه‌ای خلوت می‌رسیم؛ کوچه‌ای در دهی نزدیک چهاردانگه. سمت راست گاوداری اتاقکی ساخته‌اند، کوهی از نان خشک همان‌جا کنار دیوار تلنبار شده و آن طرف‌تر پسر بچه‌ای مشغول غذا دادن به گاوهاست.

“ناز بی‌بی” همراه دخترانش جلوی در ایستاده. با وجود آنکه اولین بار است ما را می‌بیند، روبوسی و سلام و علیک گرمی می‌کند. چهره‌اش آفتاب‌سوخته‌ است و دستانش پینه بسته‌اند. همراه دو تن از خیرین به سمت اتاقی کوچک و ساده اما مرتب هدایت می‌شویم. بی بی و دخترهایش دور تا دور اتاق می‌نشینند، رفتارشان آنقدری گرم است که حس غریبه‌بودن از یادمان می‌رود؛ البته اینجا خانه “زهرا” دختر بزرگتر ناز بی‌بی است. بی‌بی اصالتا اهل سیستان و بلوچستان است اما در گرگان بزرگ شده و زندگی کرده است. 10،‌12 ساله بوده که پدرش او را به علت فقر، شوهر می‌دهد. شوهرش او را به کوره‌پزخانه‌های اطراف گرگان می‌برد. می‌گوید: «تا یادم می‌آید فقط خشت می‌زدیم و کار می‌کردیم.»

چهارزانو نشسته؛ دستان چروکیده‌اش را به هم قلاب کرده و با نگاهی که دیگر روح ندارد با سرش به دخترانش اشاره می‌کند و می‌گوید: «الان همه دلشوره داریم و نگرانیم همین دوتا دختر هستند… ».  لهجه شیرینی دارد، باید کمی دقت ‌کرد تا متوجه تک تک کلماتی که به کار می‌برد بشویم.

ناز بی‌بی بیسواد با اینکه شناسنامه دارد، نمی‌داند چند ساله است.

ناز بی بی از اینکه آن سال‌ها در کوره‌پزخانه سخت کار کرده ناراحت نیست اما از اخلاق بد همسرش هنوزم بعد از گذشت سالها گلایه می‌کند و می‌گوید: «مدام خشت می‌زدیم، از این کوره به آن کوره. وضع خوبی نداشتیم و اخلاق شوهرم خیلی بد بود. او شناسنامه نداشت و وقتی می‌پرسیدم مدارکش کجاست می‌گفت در خانه پدری‌ام است، اما با پدر و مادرم دعوا و فرار کردم و آنها هم شناسنامه‌ام را نگه داشته‌اند.»

ناز بی بی هیچ وقت خانواده همسرش را ندیده است. پنج دختر و دو پسر دارد. ماجرای ازدواج آنها را اینگونه روایت می‌کند: «مدتها بود مطمئن شده بودم شناسنامه‌ای وجود ندارد و نتوانستم برای هیچ کدام از کودکانم شناسنامه بگیرم. شوهرم، دخترانم را به همردیفان خودش داد. آن‌موقع این طور نبود که بتوانم اعتراض کنم. زیردست او و کوچک بودم. چشم به هم زدم و دیدم برای دختر بزرگم زهرا داماد آورده، او ایرانی و از آشنایان بود اما او هم مانند بچه‌های من شناسنامه نداشت. شوهرم، دختر دومی و سومی را هم شوهر داد. داماد دوم و سوم افغانی بودند.»

ماجرای زندگی ناز بی بی از روزی که دختر سومش را عروس می‌کنند وارد فاز غمبار جدیدی می‌شود. داماد سوم می‌داند نامزدش در کوره‌ها کار کند و او را بدون برگزاری مراسم عروسی می‌برد. ناز بی بی با شوهرش وارد بحث و جدل می‌شود و از آن روز دیگر سر کوره‌ها نمی‌رود و به دخترانش هم اجازه نمی‌دهد.

شوهر ناز بی‌بی تصمیم می‌گیرد برای کار به تهران برود؛ او دو پسر کوچکش را با خودش به تهران می‌آورد و ناز بی بی و دخترها در گرگان می‌مانند.

بی بی در این باره می‌گوید: «شوهرم به شهرک صنعتی چهاردانگه آمد. آن اوایل خوب بود و می‌آمد به ما سر می‌زد. سه نفری کارگری می‌کردند، اما برایم سوال بود چرا پول نمی‌آورند؟ خیلی دروغ می‌گفت و کم کم رفت و آمدش کم شد. اطرافیانم می‌گفتند شوهرت در تهران ازدواج کرده . گفتم ” مرد است، زن بگیرد، عیبی ندارد. به شرط آنکه خرج من و بچه‌هایم را بدهد.” اما دیگر سالی یکبار هم نمی‌آمد. دامادهایم پیگیر شدند و متوجه شدند او معتاد شده؛ وضع خوبی نداشت و دوست هم نداشت کسی او را ببیند. یک بار که به خانه آمده بود شبانه فرار کرد و حالا شاید 15 سال می‌شود که رفته و گم شده است».

از زهرا دختر بزرگ ناز بی بی درباره پدرشان سوال می‌کنم. می‌گوید: «هیچ خبری از پدر نداریم، قبلا می‌دانستیم با خواهر و برادرش زندگی می‌کرده ولی آنها رفت و آمدی با ما ندارند و فقط یکبار کسی را دیدیم که پدرم گفت عمویتان است، نمی‌دانیم و مطمئن نیستیم راست گفته  یا نه. با این حال برادرهایم برای پیدا کردن عمو به گرگان رفتند اما انگار از آن محله رفته ‌بودند و نتوانستیم پیدایشان کنیم. شاید پنج شش سال باشد که به تهران آمده‌ایم و هیچ کس از فامیل را نمی‌شناسیم».

او ادامه می‌دهد: تمام امید ما به عمویمان بود. شنیده بودیم او شناسنامه دارد و می‌خواستیم از طریق او شناسنامه‌دار شویم اما انگار آب شده رفته توی زمین، هیچ اثری از او نیست.

خانواده «ناز بی‌بی» می‌ترسند از خانه بیرون بیایند

در تمام مدت دو دختر جوان که معلوم است هر دو کمتر از 20 سال سن دارند رو به‌رویم نشسته‌اند و با دقت نگاهم می‌کنند. ناز بی بی به آنها اشاره می‌کند و می‌گوید: «این دو تا خواستگار ایرانی داشتند اما وقتی خواستگاران می‌شنوند شناسنامه ندارند می‌روند. الان خواستگار افغانی دارند ولی نمی‌خواهند به افغان بروند (شوهر کنند)، خیلی غصه‌شان را می‌خورم. دو پسر بزرگ هم دارم ولی از ترس آنکه آنها را به خاطر نداشتن مدرک بگیرند و رد مرز کنند، از خانه بیرون نمی‌آیند و کار نمی‌کنند.

“نسیبه” و “جمیله” هر دو در یک کارگاه کار می‌کنند و روی هم حقوق یک کارگر را می‌گیرند تا کرایه و خرج خانه مادرشان را که در روستای دیگری همان نزدیکی‌هاست را بدهند. ناز بی بی سال تولد هیچ کدام از بچه‌ها را یادش نیست. آنها حدس می‌زنند 15،16 سالشان باشد. به قول خودشان، الکی یک روز را مشخص کرده‌اند و جشن تولد می‌گیرند. یکی‌شان اصلا به مدرسه نرفته و فقط قرآن خواندن بلد است و دیگری دو سال به مدرسه رفته است اما از سال سوم دیگر مدرسه به او اجازه نمی‌دهد درس بخواند. نسیبه می‌گوید که یکبار چند سال پیش برای دکتر احمدی نژاد نامه نوشته اما شاید هیچ وقت او آن را نخوانده باشد.

از دخترها که تا این لحظه ساکت بودند و فقط نگاه می‌کردند می‌خواهم وارد بحث شوند و درباره خودشان حرف بزنند، اما بغض هر دو می‌ترکد. اشک از چشمان ناز بی بی و زهرا هم سرازیر می‌شود. نسیبه می‌گوید: «شناسنامه نداشتن و درس نخواندن خیلی سخت است، نمی‌توانیم دوست پیدا کنیم. با هر دختری می‌نشینیم سریع می‌پرسند کلاس چندمی؟ دانشگاه می‌روی؟ به خاطر همین دوست نداریم بیرون برویم. اگر هم برویم می‌ترسیم ما را بگیرند و چون مدرک نداریم بگویند افغان هستیم و رد مرزمان  کنند و به افغانستان بفرستند. در کارگاه هم تا بازرس می‌آید مخفی می‌شویم و با ترس و لرز کار می‌کنیم».

جمیله که بزرگتر به نظر می‌رسد می‌گوید: «تا کلاس دوم را خواندم. درسم خوب بود اما چون شناسنامه نداشتم دیگر اجازه ندادند به مدرسه بروم. سر کوره بودم و گریه می‌کردم چرا نمی‌توانم به مدرسه بروم. مادرم گفت کارنامه هم نمی‌خواهیم پول هم می‌دهیم اجازه بدهید دخترم درس بخواند اما اجازه  ندادند و گفتند برایشان دردسر می‌شود. خیلی برای مدرسه رفتن ذوق داشتم اما طوری توی ذوقم خورد که دیگر دوست ندارم به آن موقع ‌ها فکر کنم».

زهرا دختر اول خانواده  است که علاوه بر به دوش کشیدن مشکلات خانواده پدری‌اش، در خانه خودش نیز با کوهی از مشکلات و دردها روبروست. از روحیه خوبی که در ظاهر دارد تعجب می‌کنم. خوب صحبت می‌کند و امروزی است. مراقب است خواهرهای کوچکتر خوب از ما پذیرایی کنند و دختر سه ساله‌اش را توی بغل گرفته تا بازیگوشی نکند.

همسرش یک ماه پیش حین کار در گاوداری دچار سانحه می‌شود و لگن پایش می‌شکند، به همین خاطر صاحب گاوداری عذر آنها را می‌خواهد اما با پادرمیانی خیرین دوماهی به آنها وقت می‌دهد تا همسرش خوب شود. هرچند می‌گویند اگر خوب هم بشود دیگر نمی‌تواند مثل گذشته خوب کار کند. همسر زهرا به خانه مادری‌اش رفته  و “مهرداد” پسر بزرگترشان را با خود برده بلکه از بار مخارج خانواده کاسته شود. حالا خرج زهرا را هم خواهرهای کوچکترش می‌دهند و معلوم نیست با سرآمدن مهلت آن اتاق کوچک گوشه گاوداری سرنوشتشان چه می‌شود.

او با این حال بیش از آنکه نگران خودش باشد به فکر مهرداد، پسر 12 ساله‌اش است که نمی‌تواند درس بخواند. زهرا از تلاشش برای فرستادن مهرداد به مدرسه می‌گوید: «خواهرهایم با افغانی‌ها ازدواج کرده اند و چون آنها کارت و پاسپورت دارند، بچه هایشان به مدرسه می روند. اما شوهرم مانند من شناسنامه ندارد، البته پسرعمویش شناسنامه دارد و شاید بتوانیم از این طریق برای مهرداد شناسنامه بگیریم اما متاسفانه با آنها هم ارتباط نداریم و پیدا کردنشان سخت است. همه ما  را به خاطر پدرم طرد کرده‌اند و هیچ کس دوست ندارد با ما رفت و آمد کند».

زهرا ادامه می‌دهد: «اخیرا برای ثبت نام مهرداد به مدرسه رفتم، گفتند برای او  برگه کفالت بیاور. به فرمانداری رفتم و نمی‌دانستم باید یا من یا شوهرم حتما یکی مان مدرک داشته باشیم. آنجا به من گفتند زودتر برو، اگر نروی زنگ می زنیم به حراست رد مرزت کنند. مهرداد خیلی دوست دارد به مدرسه برود. مهرماه که می‌شود ناراحت است که دوستانش مدرسه می‌روند اما او نمی‌تواند. وقتی بیرون از او می پرسند مدرسه می‌رود یا نه به دروغ می‌گوید می‌روم. چون خجالت می‌کشد. خیلی ناراحت است و وقتی شنید شما به اینجا می‌آیید صلوات نذر کرده و دوست دارد شناسنامه داشته باشد».

حال و هوای زندگی در حواشی تهران خوب نیست و هنوز می‌توانی کسانی را پیدا می‌کنی که شاید وضعشان از روستانشینان مناطق محروم برخی استانها هم بدتر باشد. خانواده ناز بی بی فقط یک نمونه از صدها خانواده ایرانی بدون شناسنامه است که دست روزگار آنها را به تهران کشانده است؛ خانواده‌ای که روزگاری محقرانه را می‌گذارنند و نه تنها از همه امکانات رفاهی، درمانی و آموزشی جامعه محروم‌اند بلکه به علت نداشتن شناسنامه همه عمرشان را با ترسی بزرگ سپری می‌کنند؛ ترس دستگیری و اخراج از سرزمین مادری. آنها در هیچ آمار و سرشماری جا نمی‌گیرند و جزء جمعیت ایران نیستند. اینها نسلی پر از حسرت، محرومیت، آسیب و بغض‌های فروخورده اند.

«مهرداد» یکی از همان بازماندگان از تحصیل است که قرار شده بود دولت به آنها کمک کند تا از مهر جانمانند. مهرداد پنج سال است از مهر جامانده و حالا برای رفتن به مدرسه نذر کرده و مادرش می‌گوید اگر روزی بشنود شناسنامه دار شده از خوشحالی سکته می‌کند. کورسوی امید در خانواده ناز بی بی هنوز خاموش نشده و تنها آرزویشان در این دنیا این است که یک روز هویت ایرانی‌شان ثبت شود.

آدرس خانواده ناز بی‌بی برای کمک مسئولان و خیران برای تهیه مدارک هویتی و رفع بازماندگی از تحصیل فرزندانش