زندگی تلخ دختری که در ۱۱ سالگی عروس شد و حالا شوهرش پس از سالها حتی به دیدن فرزند خود نیامده
۲ تیر ۱۳۹۸
ایرنا نوشت: اگر یک بار سوار مترو شده باشید، زنان و دخترانی را دیده اید که دستفروشی می کنند. از روسری و لوازم آرایش گرفته تا زعفران و نان شیرمال خانگی. پیر و جوان ندارد. آنها برای یک لقمه نان از صبح از خانه بیرون می زنند و تا شب روی پا هستند از این خط مترو به دیگری می روند و جنس هایشان را می فروشند. البته مترو تنها محل اجتماع این زنان نیست.
به سراغ یکی از این زنان رفته ایم. نامش لیلا است و ۴۵ سال دارد. در ۱۱ سالگی ازدواج کرد و به تهران آمد. هفت سال با همسرش زندگی کرد اما در نهایت از او جدا شد و شروع به کار کرد.
در واقع لیلا نه تنها دستفروش است بلکه کودک همسر هم بوده است. به قول خودش شاید اگر در کودکی به خانه بخت نمی رفت و خانواده اش از او حمایت می کردند، امروز به جای دستفروشی می توانست شغل و همسر بهتری را برای خودش انتخاب کند. دلخوشی این روزهای لیلا، مراقبت و حمایت از تک فرزندش حسین است. لیلا شبانه روز کار می کند تا فرزندش مجبور به کار کردن نشود و روی درسش تمرکز کند.
این گزارش چکیده ای از زندگی این زن است. زنی که هر روز کوله ای مشکی پر از لوازم جانبی موبایل به دوش می گیرد و از خانه بیرون می زند. پاتوق لیلا برای دستفروشی خطوط مترو است.
وقتی همسرم معتاد شد
«در خانواده ای هفت نفره زندگی می کردم. من بودم و خواهرها و مادرم. پدر بالای سرمان نبود. مادرم مجبور شد من و خواهرهایم را در سن ۱۰-۱۱ سالگی شوهر بدهد. وقتی عروس به تهران آمدم، سر از پا نمی شناختم. با همان لباس عروس مرا با اتوبوس به تهران آوردند. در مسیر دست می زدم و ذوق کرده بودم. چرا که زن عمویم به من گفته بود تهران پارک و چرخ و فلک دارد و دلم می خواست آنجا را ببینم». این حرف ها را لیلا می زند.
وی ادامه می دهد: از شهرستانمان تا تهران خندیدم و دست زدم اما وقتی رسیدیم تهران، در حیاط خانه مان در مولوی دعوا و درگیری بود و همسرم، داماد خانه در حال چاقوکشی بود. من از پنجره با همان لباس عروس در حال تماشای این صحنه بودم. اینکه همسرم که ۱۲ سال از من بزرگ تر بود روی همه چاقو گرفته بود. از آنجا قصه تلخ زندگیم شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.
لیلا درکی از همسر و همسرداری نداشت. تنها درخواست او از همسر بیمارش که مواد هم مصرف می کرد، این بود که برای او تخمه بخرد. لیلا تخمه می خورد که سرگرم شود و یاد مادر و خانواده اش را از خاطر ببرد. «یا گاهی خیلی کم از همسرم می خواستم مرا به پارک ببرد و وی هم می برد».
خیلی از اوقات می شد که دختر نوجوان وحشت زده با صدای فریادها و ناله های همسرش از خواب می پرید. «از درد پاهایش مدام ناله می کرد و هربار می دیدم که مادرشوهرم به او تریاک می داد و این طور آرامش می کرد. آنقدر تریاک به خوردش داد که در نهایت همسرم معتاد شد».
تو را دوست دارم مثل یک بچه
اما قصه زندگی این دختر از جایی تلخ تر شد که فهمید همسرش پیش از او زنی بیوه را به عقد خود درآورده و از وی صاحب دو فرزند شده بود. «همسرم عاشق زن اولش بود. مادرشوهرم برای آبروداری در طایفه خودشان مرا عروس آورده بود تا جلوی دهان مردم را ببندد. می خواست به شیوه خودش پسرش را داماد کند اما همه فکر و ذکر وی پیش زن اول و فرزندانش بود».همسر لیلا بارها به وی گفته بود: من زن اولم را دوست دارم. تو را هم دوست دارم اما نه مثل زن. مثل یک بچه. تو عروس مادرم هستی نه زن من.
«هر بار که این حرف ها را می شنیدم قلبم درد می گرفت. چندبار قهر کردم و به شهرستانمان رفتم اما نه تنها مادرم بلکه خانواده پدری ام مداخله کردند و گفتند ما دختر را با لباس عروس می دهیم و با کفن جنازه اش را پس می گیریم. تنها در این صورت است که می توانی برگردی خانه. سطح فکر آنها خیلی پایین بود و من مجبور شدم به خانه مادرشوهرم برگردم».
آغاز کار در مترو
زندگی لیلا به سختی گذشت. در مدتی که همسرش خرج زن اول خود و فرزندانش را می داد، اعتیاد هم پیدا کرده بود و از پس خرج و مخارج زندگی لیلا برنمی آمد. به همین دلیل خرج وی را برادرشوهرش می داد.«در هفت سالی که با همسرم زندگی کردم، صاحب یک پسر شدم. حسین همه زندگی من بود. با تولد وی صدای جاری ام درآمد و مانع از آن شد که خرج مرا همسرش بدهد. این بود که مجبور شدم کار کنم».
لیلا کارش را در تولیدی جوراب شروع کرد. بسته بندی می کرد و آخر ماه مبلغی را دریافت می کرد. در این مدت همسرش وی را ترک کرد و رفت پیش زن اول خود. دیگر از وی و پسرشان سراغی نگرفت. لیلا پیش مادرشوهرش زندگی می کرد. بعدها یکی از همکارانش به وی پیشنهاد کار در مترو را داد تا سود بیشتری از فروش بی واسطه دربیاورد.
«خانه ما نزدیک بازار و مترو بود. آن زمان فقط خط یک راه اندازی شده و هیچ خط متروی دیگری وجود نداشت. به همین دلیل من بعد از بسته بندی جوراب گاهی یکی دو ساعت هم به مترو می رفتم و آنجا جوراب هایم را می فروختم». کمی بعد اما زن جوان از تولیدی جوراب بیرون آمد و کارش در مترو را به صورت جدی شروع کرد.
از وی می پرسم چرا دستفروش شدی؟ می گوید: کسی خرج مرا نمی داد. از طرفی چند وقت دنبال کار مناسب هم گشتم اما بعد پشیمان شدم. با خودم فکر کردم اگر بخواهم برای کسی کار کنم باید بخشی از درآمدم را صرف لوازم آرایش کنم یا حتی ممکن بود در محیط کار از من درخواست نابه جایی داشته باشند. به همین خاطر دلم نمی خواست نان حرام سر سفره پسرم ببرم و در نهایت سراغ دستفروشی رفتم.
لیلا مجبور بود به خودش تکیه کند. مادرش فوت شده بود و خواهرهایش هم درگیر زندگی و فرزندان خود بودند و قادر به تأمین مخارج کسی غیر از خودشان نبودند. «در مدتی که شبانه روز در مترو دستفروشی می کردم، بالاخره توانستم از مادرشوهرم جدا شوم و خانه ای را برای خودم اجاره کنم. حالا همراه پسرم به تنهایی در خانه ای اجاره ای در مولوی زندگی می کنیم و همه مخارج زندگی مان را خودم تأمین می کنم».
۴ میلیون تومان هزینه طلاق
لیلا اما پس از جدایی از همسر و خانواده همسرش نتوانست از وی طلاق بگیرد. وی می گوید: سال ها است که همسرم را ندیده ام. وی حتی برای دیدن پسرش هم قدم پیش نگذاشته است. در این مدت چندبار برای جدایی اقدام کردم اما به من گفتند باید ۲ میلیون برای هزینه های جدایی پرداخت کنم. حتی باید پول همسرم را هم من می پرداختم. یعنی می شد چهار میلیون تومان. اما آنقدر آدم ضعیفی هستم که نمی توانم این پول را پرداخت کنم و طلاق بگیرم.بغض راه گلویش را می بندد. چشم هایش خیس از اشک می شوند. لیلا هیچ وقت همسرش را دوست نداشت. او به خاطر شرایط نامناسب زندگی اش مجبور به ازدواج با مردی شد که انتخاب خودش نبود. حالا تنها انگیزه اش برای ادامه دادن رسیدگی به حسین است. «پسرم امسال پشت کنکوری است. کلی خرج و مخارج پیش رو داریم. دلم می خواهد هرچه درمی آورم خرج پسرم کنم و موفقیتش را به چشم ببینم».
این تنها آرزوی لیلا است. وی می توانست در این مدت ازدواج کند اما ترجیح داد سرنوشت پسرش را دستخوش تغییر نکند.
«بعضی وقت ها که با پسرم شوخی می کنم و می گویم کاش ازدواج می کردم و سرو سامان می گرفتم، پسرم می گوید: مامان تو صبح تا شب زیرزمینی چه کسی تو را می بیند که بخواهد با تو ازدواج کند. البته اینها را به شوخی می گویم چون دلم نمی خواهد زندگی ام سخت تر از این شود و ترجیح می دهم همه بار زندگی به دوش خودم باشد».
به گفته لیلا بیشتر درآمدش صرف هزینه های زندگی می شود و پولی برای پس انداز ندارد. «من دو سال است که گوشت قرمز نخریده ام. هزینه کرایه خانه و هزینه های جانبی اجازه این را به من نمی دهد. فقط هر پنج شنبه مسجد محله مان آبگوشت می دهد. من و پسرم آنجا می رویم و با همان آبگوشت سعی می کنیم نیاز بدنمان به گوشت قرمز را برطرف کنیم. من حتی میوه هم نمی توانم زیاد بخرم. خیار، گوجه، سیب زمینی و پیاز از الویت های خرید من است. چون وسعم به همین ها می رسد».
من هم انسانی معمولی مثل شما هستم
لیلا آنقدر کار کرده است که می گوید: انگار یک پیرزن ۹۰ ساله هستم. اگر پسرم در زندگی من نبود حاضر نبودم یک ساعت به زندگی ادامه بدهم. افسرده نیستم اما خسته ام، خیلی خسته.لیلا به خاطر دستفروشی زانوهایش از بین رفته. چراکه مجبور است مدام سر پا بایستد. «زانوهایم مثل شیشه صدا می دهند. شاید باورتان نشود اما به خانه که می روم بیشتر کارهایم را چهارزانو انجام می دهم. نمی توانم روی پایم بایستم. وقت هایی که خانه هستم برای همسایه ها خیاطی می کنم و بخشی از مخارجم را نیز به این شکل به دست می آورم».
لیلا روزانه ۸ ساعت کار می کند و در این سال ها شاهد برخوردهای زیادی در مترو از سوی مردم بوده است. یک مورد از تلخ ترین تجربه هایش همین چند وقت پیش برایش رخ داد تا حدی که او نتوانست آن روز کار کند و به خانه اش برگشت.لیلا می گوید: داخل مترو تعادلم به هم خورد و پای دختر جوانی را له کردم. آن خانم عصبانی شد و به من گفت: برو گمشو. آن لحظه با دست به شانه اش زدم و گفتم: معذرت می خواهم دختر گلم اما ناگهان دست مرا از روی شانه اش به سمتی دیگر پرت و دوباره فحاشی کرد. باز هم معذرت خواهی کردم. همه مترو به رفتار آن خانم معترض شدند.
وی ادامه می دهد: همان لحظه قطار نگه داشت و من به سرعت پیاده شدم. حالم بد شده بود و همه مترو تا زمان حرکت قطار به من چشم دوخته بودند. بعد از رفتن قطار با صدای بلند فریاد می زدم و گریه می کردم. دست خودم نبود. دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. از آن همه تحقیر حالم بد شده بود. دیگر نتوانستم کار کنم و برگشتم خانه. گاهی مردم طوری رفتار می کنند که انگار من بیمارم و بیماری ام واگیردار دارد. من هم یک آدم معمولی هستم مثل خودشان.
البته به گفته لیلا این یک نمونه از رفتارهای بد بوده و بیشتر اوقات مردم با احترام با وی رفتار کرده اند. «تنها دلخوشی ام این است که خدا را کنار خودم دارم. به خداوند تکیه کرده ام و اگر یک لحظه احساس کنم خدا پیش من نیست، آن روز، روز مرگ من است».
لیلا بغض می کند اما اشک نمی ریزد. نگاهش خسته از همه روزها و لحظه هایی است که به انتخاب خودش نبوده است. زن جوان تنها آرزویش موفقیت پسرش حسین است. می خواهد وی را در بالاترین جایگاه ببیند که شاید خستگی این روزها از تنش دربرود.
آخرین دیدگاهها