اینجا تهران است. تجریش؛ حدود ساعت 8 شب. در سراشیبی منتهی به امامزاده صالح، کودکی روی تکهای مقوا نشسته وشیشه های خرد شده وزنه دیجیتالی مقابلش توجه خیلی ها را به خود جلب میکند؛ شیشههایی که در دیگر نقاط پرتردد شهر نیز زیاد می بینیم و گویی به روشی برای جلب ترحم و کمکمالی آنها به کودک کار تبدیل شده است.
اما آنچه در نگاه اول جلب توجه می کند، نه سن کمش، نه سرافکندگیاش، نه نشستنش روی دو زانو، نه ترازوی کهنه و مقوای لهوپارهاش و نه اسکناس هایی که روی مقوا ریخته شده بلکه بازوهای لخت و مورمور شده اش است. می لرزد؛ چیزی جز تی شرت صورتی رنگ و شلوار لی کهنه و بچهگانه به تن ندارد. مردمی که کنار او لحظه ای میایستند، به بازوهای لختش نگاه می کنند.
وزنه های شیشه ای شکسته
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از قانون ، هوا هنوز سرمای روزهای آخر زمستان را در آغاز بهار دارد و شهروندانی که از شیب می گذرند و جلوی او می ایستند، اغلب با دلسوزی خم می شوند و از بچه میپرسند که چرا چیزی نپوشیده است. کودک حرف نمیزند، حتی سر بلند نمی کند انگار که اجازه ندارد. عابران اغلب وقتی می بینند حرف نمی زد، برایش پول می اندازند و می روند. برخی به زمین و زمان که وزنه کودک را شکسته است، فحش می دهند و عدهای هم نچ نچ کنان سر تکان می دهند. زنی سعی می کند چانه کودک را بالا بگیرد و می گوید:« ببینمت… ببین منو… چرا لباس تنت نیست؟ کی گفته اینجا بشینی؟»کودک با تمام قوا از بالا بردن سرش ممانعت می کند. زن مستاصل است. به سمت امامزاده راه کج می کند اما چندی بعد بر می گردد. ژاکتی که توی دست دارد را با زور به تن کودک می کشد و در برابر مقاومت کودک سرش داد می زند که بپوش. بچه بغض کرده. صدایش در می آید، یک صدای نحیف و آزرده که با بغض میگوید نمی پوشم. مردی میگوید:« ولش کن خانوم اینا صاحاب دارن. خودشون نذاشتن بپوشه حتما». زن ژاکت را هر طور شده تن کودک می کند و می گوید: «درش نمیاری». عقب می رود، گوشه ای می ایستد و مثل مراقب نگاهش می کند. یکی دو پسربچه دیگر که در آن حوالی فال و دستمال به دست دارند و اتفاقا کاپشن پوشیده اند جلو می آیند. جالب است که پسربچه برای دیدن آن ها سر بلند می کند. باهم ارتباط چشمی برقرار می کنند. زن دوباره جلو می رود. می گوید: «این بچه با شماست؟ چرا هیچی تنش نبود؟ کسی وزنه اش را شکسته؟» بچه ها به جای جواب می گویند که برادر بزرگترش اینجاست. زن می گوید:« برادرش اگه اینجاست این چرا لخته؟» بچه ها درست جواب نمیدهند. زن دوباره می پرسد: «برادرش کجاست؟» و پیله می کند تا جایی که یکی از بچه ها می رود و کمی بعد با پسر 17، 18 ساله قد بلند و لاغری بر می گردد. پسر از دور که می آید خنده روی لبش است. انگار قرار است جلوی دوربین برود یا در امری مهم مورد مشورت قرار بگیرد. جلو می آیند. زن با شماتت میپرسد:« شما برادرشی؟» پسر می خندد:« آره». زن می گوید:« این بچه هیچی تنش نبود». پسر بی تفاوت به کودک نگاه می کند:«کاپشنت کو؟» و فحشی هم چاشنی سوالش می کند. بچه حرف نمی زند. برادر بزرگتر به زن می گوید:«خودش نمی پوشه. لج در میاره». زن اخم می کند:« برادرشی شما اصلا؟» پسر می گوید:« بیا خانوم، بیا ببین». به سمت دیوارکوتاهی که سراشیبی را از خیابان جدا می کند، می رود و می گوید: «ببین، صد تا تنش کردن درآورده». همراه او زن، و چند جفت چشم دیگر هم سرک می کشند. آن سمت دیوارکوتاه، چندتا ژاکت و کاپشن است که روی هم ریخته و البته مقداری هم شیشه خورده! زن می گوید:«شماها از تنش در میارین».پسر این بار اخم می کند:« الان که تنشه دیگه برو». و با فحش به بچه نهیب می زند که این بار اگر دربیاورد چه ها که نمی شود. تا لحظاتی ژاکت روی تن کودک می ماند، بعد به کمک برادر بزرگترش در می آورد. برادر ژاکت را می اندازد روی لباس های پشت دیواره و با دو کودک فال به دست حرفی می زند، گوش یکی را با خنده می گیرد، کودک هم میخندد. برادر بزرگتر روی سر کودک دستی میکشد و می رود… بار دیگر نگاه دلسوز عابران، سوال ها، حرفها… و سر کودک همچنان پایین است. می لرزد… برایش اسکناس می ریزند، گاه 10 هزار تومان حتی.
من کار می کنم که تو فال بخری!
این سوی شهر، سارا، دختر بچه ی شیرین فالفروش کنار تئاتر شهر اما برخلاف محمد، کودک لرزان تجریشی، همیشه سرش بالاست. خوش خنده و کوچک است و صورت قشنگی دارد. اگر گذرتان اغلب به چهارراه ولیعصر و به خصوص تئاتر شهر باشد، می بینیدش که دلبرانه به شما فال خواهد فروخت. حتی دوست می شود. کنارتان می نشیند و اگر خیالش راحت باشد که مادرش آن اطراف نیست، حتی با گوشی اندروید شما بازی میکند. اغلب با پسر دوازده سیزده ساله فال فروش دیگری بحث دارد، سر به سر هم می گذارند. اسم پسر مشخص نیست اما به صندلی سنگی کنار ساختمان که تکیه زده باشید ابایی ندارد که از شما طلب سیگار کند. حتی ابایی ندارد که سیگار را بگیرد، صورت شخص را ببوسد و بعد به دو برود. سارا ولی پا به فرار نمی گذارد. گوشی شما را می گیرد، همان جا کنارتان می نشیند و بازی می کند. مثلا بازی سابوی را عاشقانه دوست دارد. ماهرانه روی صفحه انگشت می کشد و آدمک بازی را کنترل می کند و پیروزمندانه می گوید:«ببین چقدر رفتم». اگر از او بپرسید چرا فال می فروشی؟ با همان لحن شیرین مخصوص خودش می گوید:« برای اینکه تو فال بگیری». یا مثلا می گوید: «یه فال بگیر ببین به عشقت می رسی؟»کودک 6 ساله ای که هنوز مدرسه نمی رود اما بلد است از در نقاط ضعف و نیاز های مردم، آن ها را به خرید تشویق کند. از او می پرسم:« پس کی میری مدرسه؟ کی بزرگ میشی؟»می گوید:« نمیدونم».بعد او سوال می کند:«تو مهد کودک رفتی؟» می گویم نه و او می گوید من هم نرفتم و می پرسد چرا نرفتی؟ میپرسم: «تو چرا نرفتی؟» می گوید:«من کار داشتم». و طوری می گوید که انگار کارخانه دار بزرگی است. به حرف هایش که بخندید، او نمی خندد چون سرش گرم بازی است. می گویم:« تو خوب بلدی سوال کنی، دوست داری بزرگ شدی خبرنگار بشی؟» می پرسد :« خبرنگار؟»و حواسش به بازی است ولی جواب میدهد:« نه من میخوام دماغ عمل کنم». دست یکی از بچه ها را میگیرد و میپرسد:«ناخن های خودته؟» و شلیک خنده به هوا میرود. اما او با شگفتی به ناخنها نگاه میکند. میپرسم:«مگه ناخن خودش نباشه میفهمی؟ بلدی؟» میگوید: « آره». و نمیگوید چطور. میپرسم: «سختت نیست هر روز میای اینجا؟ از خونتون دور نیست؟»می گوید:«خودم نمیام که». میپرسم:«با ماشین میای؟» جواب نمی دهد و حواسش را می دهد به کیفم و می گوید:« چراصورتی نخریدی؟» میپرسم:«صورتی دوست داری؟» میگوید: «اوهوم»می گویم: «سارا میای عکس بگیریم؟» نوچ بلندی می گوید، بعد فال هایش را بر میدارد و انگار نه انگار که در حال حرف زدن بودیم، می رود…
کودکان کار، بزرگسالان کوتاه قامت شهر
نمونه های سارا و محمد و دیگر کودکان کار ، سالهای سال است که کنارمان حضور دارند. نمی توان آن ها را مهمان شهر یا سربار شهر نامید. آن ها جزیی از شهر شدهاند. توی مترو همین کودکان با گفتاری زنانه و مردانه، انواع و اقسام کالاها را می فروشند و بلدند چگونه تر و فرز از زیر دست ماموران شهرداری سر بخورند. حتی گاه فرار هم نمی کنند، طوری که انگار مامور به آن ها و آنها به مامور عادت کرده اند یا چیزی فراتر از این. گاهی از شیشه ماشین ها آویزان می شوند و به بهانه فروش گل، فال، دستمال، خوراکی و هر چیز دیگر توی ماشین چشم می چرخانند. سر قیمت چک و چانه می زنند و ممکن است حتی اگر حواستان نباشد، کیف یا پولی که در دست دارید و می خواهید از میانش مبلغی برای او بیرون بکشید را بقاپند. آنچه در رفتار تمام این کودکان مشهود است، داشتن تجربه ای بزرگتر از سن کوچکشان است. در برخورد با آن ها نمی توان بنا به سنشان رفتار کرد. محبت پذیر نیستند. از خانواده هایشان یا جایی که از آن می آیند حرفی نمی زنند، عکس نمی گیرند و اگر غافلگیرشان کنید، دفاع می کنند. خود راکودک نمیدانند و گرچه گاه به لحن کودکانه تقاضایشان را مطرح می کنند اما نگاه هایشان بیش از قامتشان قد کشیده است. بزرگسالان کوتاه قامتی که دستی به نام کار این بار نه پنهان و نامریی ،که مشخص و مریی، آنها را از مسیر عادی آموزش و زندگی کودکانه بازداشته است. خواسته های شان اما گاه کودکی شان را لو می دهد، مثل سارا… بازی، مهد کودک، کیف صورتی و رویاهایی که به ارزانی در بازار کار فروخته می شود. کودک فروشی در شهر صرفا فروختن جسم کودکان به دیگری نیست، که همین به کار گرفتن آنها در بازار آنهم در اوج دوران کودکی، خود نوعی فروش کودکی و دنیای شیرین آن است که این روزها بازارش بسیار رونق نیز دارد.
آخرین دیدگاهها