دیانا بیگلریفرد۱۳۹۶/۰۳/۱۱
خبرگزاری هرانا – ده سال پیش سیاوش، دانش آموز سال دوم دبیرستان در حالی که کمتر از ۱۷ سال سن داشت به ارتکاب قتل متهم شد، او می گوید در بازداشتگاه پلیس آگهی آنقدر کتک خورد که ارتکاب جرم را پذیرفت. وی در گفتگوی پیش رو به بیان سرگذشتش و تجربه اش بعنوان نوجوانی تحت حکم اعدام و رفتن و بازگشتن از چوبه دار می گوید. او پس از یک دهه تحمل حبس و زندگی زیر حکم اعدام سرانجام با رضایت اولیای دم امکان آزادی یافت.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از روزنامه شهروند، «سیاوش» درخواب هم نمیدید یک روز خانواده مقتول رضایت دهد و وکیل، نامه آزادی را بدهد دستش. او هم یک نفس راحت بکشد و وزنهای که مدتها توی مغزش سنگینی میکرد، بیفتد پایین.
ازساعت ۶صبح که بیدارباش زدند، خواب ازچشمهای سیاوش پرکشید، حمام رفت، صورتش را اصلاح کرد، خرتوپرتهای ١١سالهاش را داخل دوکیف چپاند و هرباری که صدای زنگ تلفن بلند میشد، چیزی در دلش تکان میخورد. سوم اردیبهشت بود و میدانست قرار است آزاد شود، میدانست وکیل، نامه آزادیاش را گرفته، اما باز هم ته دلش بیقرار بود. ساعت سه شد و صدایش نکردند، سهونیم شد و صدایش نکردند، بوی باقالی خورش پیچیده بود در بندها. نتوانست لب به غذا بزند، مثل شانزدهم تیرماه ٩٢. اما اینبار نه از دلشوره مرگ که از دلشوره رهایی. دلش ضعف رفت. نیمساعت مانده به پنج، صدایش را وقتی داشت از دهان افسرنگهبان بیرون میآمد، شنید: «اتاق به اتاق رفتم و با همه خداحافظی کردم.» دورهاش کردند، صلوات فرستادند و وقتی روبوسی و بغلها تمام شد، رفت زیر هشت و… . خداحافظ.
سیاوش، درست ١٠سال و چهارماه پیش، مهرداد دوست و هممحلهایاش را کُشت؛ خیلی اتفاقی: «دیماه سال ٨۵ بود. با مهرداد سر تقلب در امتحان عربی دوم دبیرستان شرطبندی کردیم. میدانست از تاریکی میترسم. گفت ساعت ٧ شب ته باغ… یک ملحفه میگذارم، اگر توانستی ملحفه را بیاری، من موبایل میآورم، اگر نیاوردی تو گوشی بیار. منظورش گوشی خواهرم بود. قبول کردم. ساعت ٧ شب هوا تاریکِتاریک بود، از ترس یک چاقو از آشپزخانه برداشتم، رفتم سر قرار. میترسیدم جانوری بیاید سمتم. نزدیک ملافه که شدم، دیدم ملافه پا درآورد و یک چیزی از زیرش بلند شد، چاقو را کشیدم جلو و فرار کردم. داشتم از ترس میمردم. چشم باز کردم دیدم جلوی خانهام. کاپشنم را نگاه کردم، دیدم خونی است، قطرههای خون روی صورت و دستهایم هم بود. اصلا نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.» سیاوش همان شب به باغ برگشت، چراغ گوشی را روشن کرد و بدن بیجان و غرق درخون رفیقاش را دید و بار دیگر پا به فرار گذاشت.
نمیدانستی مهرداد زیر ملافه است؟
نه، از کجا باید میدانستم.
میخواست تو را بترساند؟
فکر میکنم. آخر من خیلی از تاریکی میترسیدم. تا همین الانش هم نمیتوانم در تاریکی بخوابم. او هم میدانست.
وقتی دوباره به باغ برگشتی، چه چیزی دیدی؟
باغ نزدیک به دوهزار متر زمین بود. مال ما نبود اما دراختیارمان بود. اینبار از در باغ وارد شدم، ملافه را کنار زدم و دیدم مهرداد است، دستم را گذاشتم روی گردنش دیدم نبض ندارد. دور سرش غرق خون بود. فهمیدم چاقو خورده به شاهرگش. بدشانسی آوردم.
بعدش چه کار کردی؟
آن لحظه هیچ کاری نکردم.
نخواستی به کسی بگویی چه اتفاقی افتاده؟
میترسیدم به پدرم بگم مرا تنبیه کند.
آن موقع دقیقا چند سالت بود؟
١٧ سالم تمام نشده بود. دوم دبیرستان بودیم، رشته علوم انسانی. میخواستم روانشناس شوم.
سیاوش، مسیرباغ تا خانه را دویده بود، دلشوره داشت او را میکُشت که ساعت ١٢شب درخانهشان را زدند، پدر مهرداد بود. آمده بود سراغ پسرش را بگیرد: «من ازکجا باید بدانم مهرداد کجاست؟» این را گفت و رفت زیر پتو خودش را قایم کرد. تا صبح کابوس دید، روزبعدش جمعه بود: «فکر کردم اتفاقات دیشب کابوس بود، فکرکردم همهاش درخواب اتفاق افتاده، گیج بودم، گنگ بودم.» جسد مهرداد دوباره سیاوش را به باغ کشاند: «رفتم و خاکش کردم.» داخل کافه نشسته بودیم، جمله آخر را که گفت سر دختر جوان میز کناری، چرخید سمت سیاوش. سیاوش سرخ شد. کافه جایی درقلب تهران بود و سیاوش برای نخستینبار بود که پایش را از رشت بیرون میگذاشت.
نترسیدی؟
چارهای نداشتم. بدنش یخ کرده بود. یک بیل برداشتم و خاکش کردم تا کسی جسدش را پیدا نکند. بعدش خیلی عذاب وجدان گرفتم.
ماجرای آن شب، بختکی شد و افتاد روی زندگی سیاوش. خانواده مهرداد دنبال پسرشان بودند و سیاوش مُهر سکوت روی لبهایش زده بود: «به یکی، دونفر از دوستانم گفتم چه اتفاقی افتاده، آنها میگفتند دروغ میگی. باور نداشتند.» ٢٢روز گذشت، ٢٢روزی که برای خانواده مهرداد جهنم بود و برای سیاوش برزخ. تمام آن ٢٢روز را با گمگشتگی غریبی، سر کرد و زمانی ماجرا لو رفت که دستهایش جلوی مامور کلانتری لرزید.
پلیس از کجا ماجرا را فهمید؟
خانواده مهرداد خیلی بیتابی میکردند، من تصمیم گرفتم یکجوری بگویم چه اتفاقی افتاده. هرچه تلاش کردم، نشد. یک روز به بهانه سبزی کاری با خواهر و دامادمان رفتیم باغ. به ترفندهای مختلف آنها را به جایی که مهرداد را خاک کردم، کشاندم. بیل را که در زمین کوبیدند، جسد مهرداد معلوم شد. همه ترسیدند. خودم هم بعد از این همه مدت که جسد را میدیدم، وحشت کردم.
کمتر از یکساعت دیگر، تمام محله روستا اطراف باغ جمع شدند، با یک عالم ماشین پلیس و مامور. مادر سیاوش سینی چای را داد دست پسرش تا برای مامورها ببرد که یکهو با یکی از آنها که چشم درچشم شد، دستش لرزید و ماجرا لو رفت: «پلیس من را صدا کرد و نزدیک به ۵ساعت داخل ماشین از من بازجویی کرد. تا قبلش فکر میکردند ماجرا آدمربایی است، حتی یکبار مادر مهرداد با گریه به من گفت، پسرم مواظب خودت باش، تو را مثل بچهام ندزدند. اما آن روز ماجرا جدی شد، مامورهای کلانتری شک کرده بودند. دست ازسرم برنداشتند. روز بعد دوباره مرا خواستند تا بروم و توضیح دهم. یک سوال را ١٠بار میپرسیدند.»
سیاوش سیزدهم بهمنماه دستگیر شد. اولش اعتراف نمیکرد، اما وقتی زیر دست و پای ماموران ماند و بدنش کبود شد، سکوتش را شکست: «پلیس آگاهی برایم آخر خط بود. همان شب اعتراف کردم و بازداشتم کردند. ١۶سال و ١١روزم بود که افتادم زندان. هنوز خانوادهام نمیدانستند قتل کار من است. دربازپرسی اعترافم را پس گرفتم. دوباره بازجویی فنی شدم و بعد از اینکه ۶ماه ممنوعالملاقات بودم و دیدم داخل روستا، با شایعه، پای پدر و برادرم را وسط کشیدهاند، دیگر زیربار قتل رفتم.» اهالی روستا، به قتل مهرداد واکنش نشان داده بودند.
چه وقت برایت حکم اعدام صادر شد؟
جلسه دوم دادگاهم بود که محکوم به قصاص شدم.
میدانستی قصاص یعنی چه؟
نه.
چه کسی خبر را بهت داد؟
مرا برده بودند زندان لاکان. زندانی که مخصوص جرایم سنگین بود. قتل، موادمخدر. ١۵روز آنجا بودم که یک روز نگهبانی مرا صدا کرد. برگهای نشانم داد و گفت؛ بیا این حکمت. برایت اعدام آمده. دیدم نوشته قصاص نفس. گفتم قصاص نفس چیه؟ گفت: اعدام.
بند دلش پاره شد: «برگشتم اتاقم. نشستم زمین. همان لحظه پدرم آمد ملاقاتم. برگه را نشانش دادم. گفت: با این برگه که تو را نمیکُشند.» وکیل سیاوش، به حکم اعتراض کرد، پرونده به دیوان رفت و ازسال ٨۵ تا ٩٠ خبری نشد؛ نه از قصاص و نه از بخشش. هیچکس هم پیگیر پرونده نبود: «بلاتکلیف بودم، نه آزادم میکردند، نه اعدام.»
تا آن موقع برای رضایت اقدامی نکردید؟
نه، فقط سال ٩٠ بود که روانشناس زندان ازم خواست تا آدرس خانواده مقتول را بدهم و بروند صحبت کنند. خانواده مهرداد اما راضی نشدند.
با آنها مواجهه حضوری نداشتی؟
نهم تیر سال ٩٢ بود که با آنها ملاقات کردم، تقاضای بخشش کردم. مادرش گفت تو پسرمو کشتی. ببخشمت؟ من کاملا به او حق میدادم.
سیاوش یک هفته بعد از آزادیاش نشسته و روزها را مرور میکند و میرسد به شانزدهم تیر ماه سال ٩٢. شانزدهم تیرماه ماهی که هنوز برایش تمام نشده، روزی که بوی مرگ، مثل ذرات معلق، در هوا پخش شده بود. روزی که هنوز بعد از ۴ سال، سایهاش از سر زندگی سیاوش کم نمیشود.
شانزدهم تیرماه ٩٢ چه اتفاقی افتاد؟
من را برای اولینبار بردند امنیت.
امنیت؟
همان انفرادی است. بهش یخچال هم میگیم، شبها سرد میشود. من را بردند و گفتند هفدهم اجرا دارم. اجرای اعدام.
سیاوش همه چیز را دقیق به خاطر دارد، روزها و ساعتها و دقیقهها را و سلول پنج یخچال. سلول سردی که روشنایی ندارد: « ساعت ١٠ و ۵ دقیقه بود که من را به بهانه ملاقات با وکیل به امنیت بردند. از پشت به من دستبند زدند، گفتم برای ملاقات از جلو دستبند میزدند. مرا کجا میبرید؟» باورش نمیشد: «مرا بردند انفرادی، آنجا که رسیدم سرم را کوبیدم به دیوار.» ته دلش خالی شده بود: «ناهار سویا پلو با ماست بود، نخوردم؛ فقط کمی با ماست بازی کردم.»
آخرش چه شد؟
در انفرادی، آخرین ملاقات هم داریم. برادرم آمده بود دیدنم. بغلم کرد و توی گوشم زمزمه کرد حکمت متوقف شده.
پروندهاش را فرستادند پزشکی قانونی اما پزشکی قانونی گفت که بعد از این همه سال نمیتواند تشخیص دهد زمان ارتکاب قتل، سیاوش به رشد عقلی رسیده بود یا نه. بلوغ عقلیاش تأیید نشد و قاضی دوباره قصاص داد. تا سال ٩۴ سیاوش بلاتکلیف بود، سال ٩۴ دوباره رأی دیوان، حکم اعدام بود و دوباره بردنش امنیت. این بار ماجرا جدی بود: «ما در انفرادی تنها نبودیم، ۵ نفر میشدیم. دو نفر قصاص و سه نفر مواد مخدری بودند. آدم انفرادی تنها باشد، دیوانه میشود. جمعه روز هفتم انفرادی بود که به ما گفتند فردا اجرا داریم. باز ته دلم امید داشتم. شنبه ساعت ۵ و ١٣ دقیقه صبح ما را بردند برای نماز صبح. » بوی نزدیکشدن مرگ را شنیده بود، جلوی چشمانش هزار مورچه وول میزد: «یک روحانی آمد و برایمان حرف زد. آن موقع همش فکر میکردم که خانواده رضایت میدهند. خبری نشد. سربازها آمدند، تا قبل از اینکه به ما دستبند و پابند بزنند، میخندیدیم، پابند را که زدند، مهر خاموشی خورد بر دهانمان.»
شما را به سمت چوبه دار بردند؟
بله، اشهد را خواندیم و ما را بردند به سمت چوبه دار. ۵ طناب دار آویخته شده بود. همه وحشت زده نگاه میکردیم. برخی نمیتوانستند راه بروند، دو سرباز دستهایشان را گرفته بودند.
حال خودت چطور بود؟
همش فکر میکردم الان یک اتفاقی میافتد؛ اما نیفتاد. ما را نشاندند روی نیمکتی که چند قدم با چوبه دار فاصله داشت. هیچکس حرف نمیزد. یکی از بچهها گریه کرد. منصور خندید و مجتبی ناراحت دخترش بود که بیپدر میشد. همان موقع بود که افسرنگهبان فامیلی دو نفرمان را خواند. ما مثل میخ از جا پریدیم.
آن روز سیاوش را اعدام نکردند اما تصویر بدنهای آویخته از طناب سه نفر دیگر، هیچوقت از ذهنش دور نمیشود. او فقط مهلت گرفت برای رضایت. در انفرادی برایش از دادگستری استان گیلان وقت گرفتند، کمیسیون حقوق بشر قوه قضائیه هم ١٠ روز مهلت خواسته بود. تا ٣٢ روز دیگر همین وضع بود. زمان برایش کش میآمد و تمام نمیشد. پولی که برای رضایت باید پرداخت میشد، ٣٠٠میلیون تومان بود و خانواده سیاوش نداشتند. پدرش بعد از بیرونرفتن از روستا رانندگی میکرد.
در این مدت همسلولیهایت را برای اعدام بردند؟
بله، هر هفته یک عدهای میآمدند و میرفتند برای اجرا. یکیشان اسمش امیر بود. اعدامی مواد بود، وقتی داشت میرفت، به من گفت، فرهنگ، با من کاری نداری، من را دارند میبرند بکشند. به خاطر ۶٠٠ گرم مواد.
«فرهنگ» صدایت میکردند؟
بله، در زندان. با اسم فرهنگ راحتتر بودم.
با اسم خودت مشکلی داشتی؟
نه، اما داخل که بودم چند سالی در مرکز خدمات روانشناسی بودم، یکی از بخشهای این مرکز، رهایی از زندگی گذشته است. در این بخش، هر کس برای اینکه سختیها را فراموش کند، برای خودش اسم مستعار انتخاب میکرد. اسم من هم شد فرهنگ.
خودت این اسم را انتخاب کردی یا کسی برایت انتخاب کرد؟
نه خودم انتخاب کردم. میخواستم اسم پرمعنی باشد.
گوشیاش زنگ میخورد، «فریدون» رفیقاش از زندان است. گل از گلش باز میشود، گوشی را کمی از دهان دور میکند: «از زندانه.» دوستانش از زندان منتظرند. منتظرند سیاوش، کاری برایشان بکند: «فریدون ابد داره.» یکی از پولدارترین آدمهای گیلان را کشته. پرونده بهنامی است. همبندیهایش حبس ابد و اعدامیاند، یا معاونت در قتل دارند یا قتل کردهاند. همه هم یک جورهایی شرایط خودش را دارند. زیر ١٨ سال: «حبس بعد از یک مدت که میگذرد، آدم را روانی میکند. من تمام این مدت با کتاب و ورزش و کلاسهای مشاوره خودم را سرپا نگه داشتم.» میگوید پروندهاش خیلی پیچ خورد، افتاد سر زبانها، دنبالهدار شد، روزنامهها زیاد دربارهاش نوشتند و در روستا هم مردم خیلی خانواده مهرداد را برای قصاص من تحت فشار میگذاشتند و شایعات زیادی درست شده بود.
انتظار برای رهایی، دوم بهمن ماه برای سیاوش، حال دیگری داشت. روزی که از خواب پرید، به خانه زنگ زد و فهمید پدرش که از دو سال پیش سرطان پروستات داشت، جانش را از دست داده: «به ما مرخصی نمیدادند اما به برادرم گفتم برایم فیلم بگیرد.» گوشی موبایلاش را در میآورد ونشان میدهد و اشک ته چشمهایش شروع میکند به پر پر زدن. پلک را یک بار که باز و بسته میکرد، قطره اشک روی صورتش سُر میخورد: «پدرم خیلی منتظر آزادیام بود.» آن روز کمرش شکست، زندان جای گریه کردن نبود. خودش را نگه داشت تا شب و آن موقع بود که بغضاش ترکید. درست مثل روز دوم آزادی که رفت سر خاک پدرش.
ماجرای سیاوش تا هفدهم اسفند ماه پارسال ادامه داشت. از وقتی جمعیت دانشجویی امام علی(ع) وارد کار شد، داستان جلو رفت: «همکار برادرم جمعیت را میشناخت». از محرم سال ٩۴ جمعیت کارش را روی پرونده آغاز کرد. هفدهم اسفند ٩۵، سرانجام خانواده مهرداد با تلاش اعضای جمعیت امام علی برای جمع کردن دیه و رضایت گرفتن، قانع شدند و سومین روز اردیبهشت، در دفتر خاطرات سیاوش، تاریخ جدیدی شد: «براساس ماده ۶١٢، از نظر عمومی جرم، قصاص برایم تبدیل شد به ١٠سال حبس و با گذشت ١١ سال، رسما حبسام را کشیده بودم.» و میگوید: «خانواده مقتول به ما لطف کردند. گذشت از کسی که خون بچهات روی گردنش است، کار هر کسی نیست. یک قلب بزرگ میخواهد.»
وقتی نامه آزادیات را بهت دادند چه حسی داشتی؟
اصلا برایم قابل توصیف نیست.
بعد از ١١ سال، حسی به زندان نداشتی؟
هیچوقت فکر نکردم متعلق به آنجا هستم.
الان که آزادی چطور؟
ترس از آزادی نداشتم ترس از آینده دارم. استرس دارم، بههرحال همین که سربازی نرفتم، مدرک تحصیلی ندارم، خانه و کار ندارم. اما بهترین لذت دنیا، آزادی است.
دوستانت ناراحت نشدند؟
شدند، فریدون رفیق گرمابه و گلستانم بود. وقتی میخواستم بروم، ناراحت شد. سه سال از من کوچکتر است.
چه چیز در این مدت خیلی اذیتت کرد؟
تجربه اجرای حکم و فوت پدرم. همه میدانستند در این مدت خیلی سختی کشیدم. البته اعدام یکی از دوستانم هم بود که خیلی روی روحیهام تأثیر گذاشت.
روز آزادی چطور برایت گذشت؟ بعد ١١سال دیدن شهر برایت چطور بود؟
من همیشه فضای بیرون از زندان را از پشت سیم خاردار و فنسها میدیدم. یک فضایی اندازه مردمک چشم. فقط سبزهزار بود؛ اما وقتی برای خرید لباس به شهر رفتم، دیدم چقدر همه چیز عوض شده. مدل مو پسرها و لباس شان. همش مردم را نگاه میکردم. واقعا روز فراموش نشدنی بود برایم. انگار دوباره از مادر به دنیا آمدم.
در این ١١سال حسرت چه چیزهایی داشتی؟
سرسفره نشستن با خانوادهام. اینکه دستپخت مادرم را بخورم. حالا فقط آرامش میخواهم، من زندگی پرهیاهو و پرتنشی داشتم.
در زندان حرفهای نیاموختی؟
چرا. من شب تا صبح صنایع دستی کار میکردم. یک عالمه هم مدرک دارم، مدرک فنی و حرفهای لولهکشی ساختمان، نقشهکشی با اتوکد، پرورش دام و طیور، پرورش گل. میتوانم با همه این مدرکها وام بگیرم. اما بههرحال سوءپیشینهای هم در کارنامهام هست.
موبایلش مدام دینگدینگ صدا میدهد. سه گوشی دارد، هیچکدام مال خودش نیست، از برادر و زن برادر گرفته. تند و تند حرف میزند و در همان حال جواب پیامهای تلگرام را میدهد: «عضو چند گروه خانوادگی تلگرامم. همه جویای حالم هستند.» و چشمهایش میدرخشد: «ما در زندان غارنشین بودیم، میدانستیم اینستاگرام و تلگرام هست، برایمان هم خیلی جالب بود اما نمیتوانستیم استفاده کنیم.»
در این ١١ روز که آزاد شدی سر مزار مقتول نرفتی؟
نه نرفتم و خیلی دوست دارم بروم. اما الان اوضاع طوری نیست که بتوانم بروم روستای خودمان. رویاش را هم ندارم. شاید یک وقت دیگر بروم.
در این مدت خوابش را ندیدی؟
چرا. چند باری دیدم. اما در خواب با هم رفیق بودیم.
١١سال زندان، برای سیاوش عکس شده و روی دیوارهای مغزش آویخته. نگاهش ترک دارد، مثل دل مادر مهرداد، مثل دیوارهای زندان و مثل چوبه اعدام. هنوز هم شب به یاد ماجرای باغ، برای سیاوش، چکهای میشود و میافتد روی دلش و آشفته ترش میکند. سیاوش ٢۶سال و سه ماهه، حالا همه را خاطره کرده و نوشته: «میخواهم داستان زندگیام را بنویسم. » بنویسد که دو تاریخ تولد دارد، یکی بهمن و دیگری اردیبهشت. سوم اردیبهشت. روز آزادی.
تمامی اسامی آمده در این گزارش، مستعار است. در گزارش های جمعیت امام علی (ع) از این محکوم به قصاص رها شده، با حرف «س» یاد شده است.
آخرین دیدگاهها