در سوگ کودکان سرزمینم ؛ فریبا مرادی پور

کودک بی پناه سرزمینم!

هنوز زنده ای؟ هنوز نفس میکشی؟ جایت امن است؟ بگو که هیچ کس در اطرافت نیست. بگو که تنهای تنهایی که ای کاش تنها باشی و کسی نزدیکت نباشد که بخواهد زجرت دهد, بدن نازکت را بازیچه کند, سیلی ات بزند, خفه ات کند, سرت را به دیوار بکوبد تا صدایت شنیده نشود.گذشت آن دوران که کودکان از تنهایی می ترسیدند تو از اینکه تنها نباشی بترس.

کودک مظلوم سرزمینم!

ما را نبخش که نمیدانیم نکبتی که در آن دست و پا می زنیم نامش زندگی نیست که تو را هم دعوت به آمدن و تجربه کردن و چشیدنش میکنیم. ما را نبخش که صبح سحر بیدارت میکنیم تا برویم و با هم کشتن انسانی را تماشا کنیم؛  تو نمیدانی که ما آنقدر در درک بدیهیات عاجزیم که نمیتوانیم تشخیص دهیم دل تو تاب دیدن خشونت ندارد؛ خشونت  روحت را می آزارد, چنگت میزند, خشن ات میکند. ما را نبخش که برای تسکین کوه دردها و عجزها و یاس ها و شکستهایمان هیچ نداریم جز تو که مثل شیشه پنجره ای بشکنیمت, خردت کنیم, آتشت بزنیم, از پلها به پایینت بیاندازیم و اتش سیگارمان را با پشت دستهای کم توانت خاموش کنیم. این همه بی غیرتی را نبخش که میگذاریم نامردانی در آن سرزمین چرک بیماریهای روح و روانشنان را بر پیکر نازک تو بریزند.

عزیزکم!

مرا نبخش آن هنگام که داشتم میخواندم “سرت را بر دیوار کوبید تا جسم دو ساله ات بی تاب حمله وحشیانه اش نشود” توانستم چای ام را قورت دهم. مرا نبخش که از غصه بی پناهیت دق نکردم. ما را همه ما را نبخش که کرخت و بی تفاوتیم.عزیزکم!  تو نمیدانی یعنی آنقدرها بزرگ نشدی تا ببینی ما خیلی عزاداریم. ما سالهاست که در عزای رنج کودکی در 1400 سال قبل می سوزیم و بر سر و سینه میزنیم, دیگر جایی برای غصه جدید نداریم. تو خبر نداری که اندوه کودکان سرزمینهای دورتر ما را کشته است؛ دیگر چه جای اندوه جدید است؟

در سوگ کودکان سرزمینم