27 آبان 1396
ساعت از 9 شب گذشته بود و من میهمان خانه خواهرم بودم. سفره را پهن کردیم تا شام بخوریم. من بودم، خواهرم، فرزندشان و همسرش؛ خواهرم برای شام خورشت «خلال» درست کرده بود و من از سر سفره برخاستم تا پارچ آب را بیاورم.اما ناگهان در یک چشم به هم زدن، همه چیز با خاک یکسان شد. وقتی به خودم آمدم، دیوارهای خانه خشت و گلی روی سرم آوار شده بود.درآن لحظات وحشتناک، فقط فریاد میکشیدم. پایم زیر آوارمانده بود و قدرت حرکت نداشتم. نگران خواهرم و خانوادهاش بودم و میدانستم که آنها هم زیر آوار ماندهاند. فاطمه همانطورکه با گذشت چند روز از زلزله، قصه پر غصهاش را با چشمانی اشکبار تعریف میکند و جای چنگهایی که به چهرهاش کشیده به خوبی نمایان است، ادامه میدهد: «خواهرم زهرا، سر سفره غذا، «علی» 3 سالهاش را در آغوش گرفته بود. داشت غذایش را در دهانش میگذاشت. یاد آن صحنه که افتادم گویی خدا قدرتی بیشتر از هر زمان دیگر به من داد. با هر زحمتی که بود پایم را از زیر آوار خارج کردم، آسیب دیده بود اما توان حرکت داشتم.در این هنگام او به پایش که اکنون با آتل بسته شده اشاره میکند. انگشتانش همه کبود است.
می گوید: شب بود و از همان لحظات اولیه، برق هم قطع شد. هر چقدر تلاش کردم که نشانی از خواهرم در زیر آوار پیدا کنم، موفق نشدم. تنها کاری که از من بر میآمد در آن دقایق گریه کردن بود تا اینکه در میان گریههای خودم، صدای گریههای علی را شنیدم. مطمئن شدم که او زنده است.فاطمه به سختی توان روایت لحظههای سختی را دارد که پشت سر گذاشته است. بغض گلویش را فشار میدهد. او که برای دقایقی آرام شده بود، بار دیگر با گریه میگوید: توان تعریف کردن این صحنهها را ندارم اما میگویم تا همه بدانند که شب زلزله چه بر سر مردم کرمانشاه و روستاهای آن آمده است.
فاطمه، مرد همسایه را قهرمان زندگی علی میداند. میگوید اگر او به کمکش نمیآمد، معلوم نبود اکنون چه بر سر علی آمده بود.
با فریادهای من، مرد همسایه برای کمک به طرفم آمد، به او گفتم که صدای گریه علی را زیر آوار شنیدهام، ابتدا میگفت باید صبر کنی تا صبح شود اما وقتی دید که من با پای مجروح خودم دست به کار شدهام، دلش سوخت و به من کمک کرد. با دست، دیوارهای خشت و گلی را کنار زدیم. خواهرم زهرا، برای حفاظت از علی، او را در آغوش گرفته بود و دستهایش زمانی که پیکر بیجان او را از علی جدا کردیم، به دور او گره زده شده بود. باورم نمیشد که زهرا نفس نمیکشد. چارهای نداشتم، باید علی را که ترسیده بود از مقابل پیکر مادرش دور میکردم. به مرد همسایه گفتم شاید شوهر خواهرم هم زنده باشد. شما را به خدا، برای او کاری کنید. اما افسوس که توانی برای او باقی نمانده بود. گفت باید تا صبح منتظر بمانی تا نیروهای کمکی بیایند!علی، لباس گُلدار خالهاش که از شدت خاک، رنگ به آن نمانده را رها نمیکند. ترسی عجیب در چشمهای او هویداست، میترسد خالهاش هم از پیش او برود.
زهرا میگوید: از روزی که زلزله آمده، علی از بغل من بیرون نمیآید. دائم بهانه مادرش را میگیرد و ماشین قرمزی را میخواهد که خودم برایش خریده بودم. در چشمهای زهرا علامت سؤالهای زیادی وجود دارد. هنوز به روستای «کلاره ژاله» سرپل ذهاب، جایی که خانه خواهرش و صدها نفر دیگر ویران شد چادرهای امدادی نرسیده است. یک پتوی کهنه را به دور علی پیچیده و میگوید: خودم میتوانم بدون چادر دوام بیاورم اما علی…
آخرین دیدگاهها