زندگی ما را دور انداخته

1397/5/25

تق تق، صدای جوشکاری، چکش‌کاری، دریل‌کاری… صداهای درهم و برهمی که در کوچه باریک و خلوت و خاکی می‌پیچد؛ وهم‌آلود وعجیب. زیر تیغ آفتاب باید مسیری نسبتاً طولانی را بپیمایی. کوچه پر است از کارگاه‌های کوچک صنعتی و کارخانه. مسیر جوری است که فکر نمی‌کنی در انتهای آن زندگی جریان داشته باشد اما این طور نیست و در انتهای همین کوچه و در کارخانه‌ای متروکه، پنج خانواده زندگی می‌کنند

ایران آنلاین /    در «فرون‌آباد» شهرستان پاکدشت در 20 کیلومتری تهران هستم. کنار ساکنان بی‌شناسنامه و بلوچ کارخانه. بجز تک و توکی که شناسنامه دارند، بیشترشان محروم از هر برگه هویتی هستند. مشکلات‌شان یکی دو تا نیست؛ از فقر و بی‌پولی و استفاده از آب شور گرفته تا بی‌حمامی و مشکلات ریز و درشت دیگر. خودشان می‌گویند در پاکدشت معمولاً کمتر کسی بیکار می‌ماند. آنقدر کارخانه، کارگاه و کوره آجرپزی اطرافش هست که زن و مرد و بچه و بزرگسال می‌توانند کار کنند. شغل‌هایی که شاید تصورش را هم نکنیم. مددکاری که همراهی‌ام می‌کند، درباره زندگی این چند خانواده می‌گوید: «اوایل می‌ترسیدند بگویند بلوچند و خودشان را افغان معرفی می‌کردند؛ حتی کسی که شناسنامه داشت، می‌ترسید بگوید شناسنامه دارد.»

به خانه یا بهتر بگویم کارخانه که می‌رسی، باید در بزنی تا در را برایت باز کنند. هر اتاق یا کارگاه کارخانه قدیمی محل زندگی یک خانواده است. چند زن و کودک وسط حیاط نشسته‌اند و واشر می‌زنند. یعنی قاطی واشرهای لاستیکی یا اورینگ لاستیک می‌گردند و آشغال‌هایش را جدا می‌کنند. شغل خانگی زن‌ها در این منطقه همین لاستیک پاک کنی است. اینجا کسی بیکار نمی‌ماند.

لگن‌های زرد، قرمز، آبی و صورتی را جلویشان چیده‌اند و تند و تند مشغول کارند. بوی تند لاستیک کل محوطه را پر کرده. یکی از زن‌ها می‌گوید مردها و پسر بچه‌ها سرکارند. اغلب در کارگاه‌های اطراف کار می‌کنند، کارگاه‌های رنگ‌سازی، شیشه‌گری، لاستیک‌سازی…

زن از شغلش بیشتر برایم می‌گوید: «روزی هفت- هشت ساعت می‌نشینیم اورینگ لاستیک درست می‌کنیم. آشغال‌های توی رینگ‌ها را می‌گیریم که برای واشرهای شیرآلات استفاده می‌شود. کیلویی سه تا 5 هزار تومان دستمزد می‌گیریم.» بعضی رینگ‌ها کوچکند و بعضی هم بزرگ. صفحات‌شان جلوی رویمان ریخته. زن از کتری کنارش برام چای می‌ریزد: «این لاستیک‌های ریز را هفته‌ای دو بار پاک می‌کنیم بزرگ‌ها را بیشتر. دو سه ماه یک بار دستمزد می‌گیریم. نهایت صدهزار یا 200 هزار تومان. خیلی معلوم نیست. هر چقدر دل‌شان بخواهد، می‌دهند.»

شوهر یکی از زن‌ها پرس‌کار یک کارخانه است. زن بلوچ است. مدتی در یزد زندگی کرده‌اند و به خاطر بیکاری به فرون پاکدشت رسیده‌اند. زن خودش شناسنامه دارد اما شوهرش نه، در نتیجه بچه‌هایش هم بی‌شناسنامه مانده‌اند: «به خدا ما ایرانی هستیم هر دوتای‌مان. هم خودم و هم شوهرم اما از بچگی برایش شناسنامه نگرفته‌اند، نمی‌دانم چرا اما نگرفتند دیگر.» سه بچه‌اش به عنوان دانش‌آموز افغان در مدرسه ثبت نام کرده‌اند. به قول مددکار همراهم برایشان کارت آبی جور کرده‌اند و با اینکه مادر و پدر هر دو ایرانی‌اند، به عنوان افغان ثبت نام شده‌اند: «روش‌هایی برای شناسنامه گرفتن هست اما واقعاً سخت است. برای مدرسه فرمانداری‌ها از پارسال برگه‌ صادر می‌کردند.»

زن همان جور که دستش توی لاستیک‌هاست، برایم حرف می‌زند: «6سال است اینجا زندگی می‌کنیم، توی این خرابه. آب‌مان شور است و برای شست‌و شو مجبوریم از همین آب استفاده کنیم. آب خوردن را هم می‌خریم. 25 نفری هستیم.» زنی اتاق کوچکش را نشانم می‌‌دهد: «می‌بینی چه بوی بدی می‌دهد؟ حالا همه اینها را تحمل می‌کنیم. این بی‌شناسنامگی را بگو هیچ جا قبول‌مان ندارند اصلاً انگار آدم نیستیم حالا چون از اول شناسنامه نگرفته‌ایم، الان هم نباید داشته باشیم؟ روی شیر و ماست هم الان شناسنامه هست؟» بچه‌ها پای تلویزیون با ذوق و شوق برایم از برنامه‌ها می‌گویند. مادرها اما از الان به فکر ثبت نام بچه‌ها و دردسرهایش هستند.

زن روسری قرمز و لباس سبزرنگ بلوچی پوشیده: «شوهرم یک میلیون تومان در ماه حقوق می‌گیرد. این روزها توی این گرانی با چهار بچه، زندگی‌مان واقعاً سخت می‌گذرد.» منطقه صنعتی و پر از کارخانه است برای همین برای خرید کوچک‌ترین کالایی باید به شهرک فرون آباد بروند. برمی‌گردم و به کوچه پراز کارگاه با صداهای درهم و برهم تق تق‌اش نگاه می‌کنم که ظهر تابستان وهم آلودش کرده. مادرها می‌گویند کمتر به بچه‌هایشان اجازه می‌دهند به کوچه بیایند اما تا کی این زنان و کودکان باید در این کارخانه متروکه روزگار بگذرانند؛ بدون شناسنامه، بدون آینده؟

قیامدشت، کوره آجرپزی

«5 ساله بود که پدرش قرارش را گذاشت. من اصلاً خبر نداشتم. الان 8 ساله است. 20 میلیون گرفتیم. بدجور گیر بودیم. الان پشیمونیم. مثل گروگان می‌ماند. کاش این 20 میلیون جور بشود و پس بدهیم. کاش هر کس می‌تواند کمک‌مان کند دخترم بماند. چند روز است فهمیده و خودش را مدام می‌زند و می‌گوید نمی‌خواهد عروس بشود. چنان خودش را می‌زند، ما را می‌زند که می‌مانم چه کنم.»

سهیلا برادر سه ساله‌اش را بغل زده و نزدیک‌مان ایستاده؛ بلوز سبز رنگی به تن دارد. آنقدر کوچک است که باور ازدواجش در این سن و سال دشوار است؛ عروس 8 ساله و داماد 11 ساله. در کوره زندگی می‌کنند؛ قیامدشت، کوره… داماد در کوره کارگری می‌کند. اگر خانواده سهیلا نتواند 20 میلیونی را که به عنوان شیربها گرفته، پس دهند، ازدواج بزودی سر می‌گیرد. مادر به دخترش نگاهی می‌اندازد: «موضوع ازدواج را ازش قایم کرده بودیم، اما بچه‌ها لو دادند. این روزها وقتی مرا می‌زند، مجبورم دروغ بگویم قرار نیست ازدواج کنی. مجبور شدیم؛ اگر مجبور نبودیم که دختر بزرگم را می‌دادم الان 13 سالش است…» هیچ کدام از بچه‌ها شناسنامه ندارند، همان طور که مادر و پدر بچه‌ها هم.

به اتاق‌های کنار کوره سری می‌زنم. زن با لهجه غلیظ افغانستانی حرف می‌زند جوری که فهمیدن حرف‌هایش سخت است. می‌گوید قبلاً قزوین زندگی می‌کرده. شوهرش در اتاق خنک، شیشه مصرف می‌کند و بچه‌هایش آجرزنی می‌کنند. زن مرا به سمت کارگاه بچه‌ها می‌برد تا از نزدیک ببینم چقدر کارشان سخت و طاقت فرساست:

«جا نداریم که اینجا زندگی می‌کنیم. بچه‌های ریز ریزم کار می‌کنند.» زن چند دقیقه‌ای فکر می‌کند تا یادش بیاید چند ساله است. 30 ساله با 8 بچه ریز و درشت. مثل اغلب افغانستانی‌های ساکن اینجا شناسنامه ندارد. تا جایی که بچه‌ها دارند خشت‌ها را زیر آفتاب زیر و رو می‌کنند تا خشک شوند، همراهی‌ام می‌کند. بچه‌های به قول خودش خردش را نشانم می‌دهد که با بی‌حالی خشت‌ها را جابه‌جا می‌کنند: «کار بچه‌ها واقعاً سخت است. دیدی مردم توی خانه بود و بچه‌ها کار می‌کنند. خوب باشد می‌آید سر کار، خوب نباشد هم نمی‌آید.» بچه‌ها می‌گویند از ساعت 5 صبح آمده‌اند سر کار و تا 10 شب هم سر کار هستند. بچه‌ها حال و حوصله حرف زدن ندارند. آنقدر گرمای هوا و فشار کار هست که بیشتر سؤال‌هایم را با حرکت سر جواب می‌دهند. همگی پابرهنه هستند. بدن‌های لاغر و نحیف‌شان زیر نور آفتاب ضعیف‌تر به نظر می‌رسد. دائم فکر می‌کنم چطور از این حجم گرما و خاک بی‌هوش نمی‌شوند؟ با هر بادی که می‌وزد، دهانم و همه لباس‌هایمان پر از خاک می‌شود. بچه‌ها می‌گویند هنوز ناهار نخورده‌اند؛ علی 7 ساله است و با همان لحن بچگانه‌اش می‌گوید: «خیلی گشنمه، چقدر تا ناهار مانده؟» مادر دستی به سر و رویش می‌کشد و در گوشش می‌گوید 2 ساعت.

دختر بچه‌ها ایستاده‌اند و کار کردن پسرها را تماشا می‌کنند. می‌گویند بابا و داداش‌هایشان در کوره کار می‌کنند. البته بعضی اوقات دختر بچه‌ها هم به کمک‌شان می‌روند. بچه‌ها روزانه هزار خشت جمع می‌کنند و 2 هزار تومان دستمزد می‌گیرند. از صبح تا شب اگر پنج هزار خشت جمع کنند، حقوق‌شان می‌شود 10 هزار تومان و دستمزدشان را پنجشنبه‌ها می‌گیرند.

ظهرها وقتی برای ناهار به خانه می‌روند، از خستگی بی‌هوش می‌شوند. مادر یکی از بچه‌ها می‌گوید: «خیلی صبح‌ها به زور و با گریه از خواب بلند می‌شوند و با زاری و التماس می‌خواهند امروز را دیگر سرکار نروند. همه‌اش می‌گویند خسته‌ایم. التماس می‌کنم حالا یک کم جمع کنید تا…» پسر بچه 5ساله‌اش را نشانم می‌دهد؛ او که صبح‌ها با گریه سر کار می‌رود. با خودم فکر می‌کنم پنج سال سن و این همه فشار کار؟ واقعاً شانه‌های کوچک این کودک پنج ساله چطور این همه بار را تحمل می‌کند؟

از بچه‌ها می‌پرسم از کدام شهر افغانستان آمده‌اند؟ جواب می‌دهند، افغانستان. دوباره می‌پرسم کدام شهر افغانستان؟ چند نفری با هم می‌خندند و می‌گویند اسم شهرشان را نمی‌دانند. می‌گویم آنجا هم مثل ایران شهر دارد مثل تهران، اصفهان و شیراز… مزار، هرات، کابل، قندوز… باز هم می‌خندند و می‌گویند در ایران به دنیا آمده‌اند و تا حالا افغانستان را ندیده‌اند و دل‌شان می‌خواهد همین جا هم زندگی کنند. کودکان کوره‌های آجرپزی قیامدشت هم بدون شناسنامه زندگی می‌کنند اما ایران را کشور خودشان می‌دانند.