بگذارید دوباره حوصلۀ بچه‌هایتان سر برود

 ۵ فروردین ۱۳۹۸ 

زندگی سرگرمی نیست. پس چرا فکر می‌کنیم لازم است بچه‌ها مداوماً سرگرم باشند؟به گزارش ایسنا، مجله ترجمان در برگردان مقاله‌ای از نیویورک‌تایمز نوشت: «اگر دور و برتان بچه‌ای باشد، با این معضل به خوبی آشنایید: پیش شما می‌آیند و می‌گویند که حوصله‌شان سر رفته و نمی‌دانند چه کار کنند. اگر سرتان خلوت باشد شاید مشغول بازی کردن با آنها شوید و اگر نتوانید با آنها وقت بگذرانید احتمالاً برایشان انیمیشنی می‌گذارید یا راه دیگری پیدا می‌کنید تا سرگرم شوند. اما چه بسا راه درست‌تری هم باشد: ولشان کنید تا کم‌کم بیاموزند که زندگی چیزی است که در آن اغلب اوقات حوصلۀ آدم سر می‌رود.

«حوصله‌ام سر رفته». این جمله کوتاه آن قدر قدرت دارد که پدر و مادرها را از وحشت، آزردگی خاطر و عذاب وجدان لبریز کند. اگر حوصله کسی سر رفته باشد، حتماً فرد دیگری در آموزش، غنابخشی یا سرگرم کردن او کوتاهی کرده است. اصلاً چطور ممکن است کسی – خواه کودک یا بالغ – ادعای ملال کند؛ آن هم در حالی که کارهای زیادی را می‌توان، و باید، فوراً انجام داد؟

اما ملال از آن چیزهایی است که باید تجربه‌اش کرد، نه آن که با عجله کنارش زد. تجربۀ ملال، در این معنا با آن تربیت بی‌رحمانۀ مبتنی بر شرطی‌سازی در دوران ویکتوریا تفاوت دارد که چون تجربه‌ای مخوف بود برای تقویت قوای ذهنی توصیه می‌شد. بر خلاف چیزی که بیشتر افراد در فرآیند رشد می‌آموزند – این که فقط افراد حوصله‌سربر هستند که حوصله‌شان سر می‌رود – ملال سودمند است؛ برای ما خوب است.

اگر کودکان خیلی زود با این قضیه کنار نیایند، بعدها دچار شگفت‌زدگیِ نامطبوعی خواهند شد. قبول کنیم که مدرسه می‌تواند جای خسته‌کننده‌ای باشد و واقعیت این است که معلمان وظیفه ندارند به همان ترتیبی که آموزش می‌دهند، کودکان را سرگرم هم بکنند. قرار نیست زندگی جولانگاه بی‌پایان سرگرمی‌ها باشد. در رمان کجا می‌روی برنادت؟ نوشتۀ ماریا سمپل در سال ۲۰۱۲، مادری به دخترش می‌گوید: «درست است که حوصله‌ات سر رفته اما بگذار راز کوچکی دربارۀ زندگی به تو بگویم. هر چه بیشتر به این فکر کنی که چیزی ملال‌آور است، ملال‌آورتر می‌شود. اما به محض آن که بفهمی فقط خودت هستی که می‌توانی زندگی‌ات را جذاب کنی، اوضاع بهتر خواهد شد.»

قبلاً مردم پذیرفته بودند که ملال بخش بزرگی از زندگی است. خاطرات پیش از قرن ۲۱ سرشار از یکنواختی است. افراد طبقه مرفه، وقتی از پرسه‌زدن در سالن‌های پذیرایی خسته می‌شدند، به پیاده‌روی‌های طولانی می‌رفتند و دار و درخت‌ها را تماشا می‌کردند، سوار ماشین‌هایشان می‌شدند و باز هم دورتر می‌رفتند و درختان بیشتری را تماشا می‌کردند. آنهایی که مجبور بودند کار کنند، سخت‌تر کار می‌کردند. کارهای صنعتی و کشاورزی بیش از حد کسالت‌بار بودند و به نظر نمی‌رسید آدم‌های زیادی انتظار داشته باشند شغل‌شان ارضاکننده باشد. کودکان نیز انتظار چنین آینده‌هایی را داشتند و از همان عنفوان کودکی با آن اخت می‌شدند؛ بنابراین چیزی هم جز کتابخانه، درخت و بعدها تلویزیونِ مضر در بعدازظهرها، در مخیله‌شان نمی‌گنجید.

تنها چند دهه قبل، در دوران از دست رفتۀ کم‌توجهی به کودکان، آدم‌های بالغ فکر می‌کردند حدی از ملال ضروری است و کودکان هم خرسند بودند که بزرگترها کاری به کارشان ندارند. لین مانوئل میراندا در مصاحبه‌ای با مجله جی‌.کیو. تأکید می‌کند که بعدازظهرهای آزاد برای او منبع لایزال الهام بوده است «چرا که هیچ چیز به اندازۀ کاغذی سفید یا اتاق خوابی خالی خلاقیت را مهمیز نمی‌زند.»

امروزه قراردادن کودکان در چنین انفعالی همچون اهمال والدین در انجام وظایف‌شان دیده می‌شود. کلیر کین‌میلر در مقاله‌ای به نام «شقاوت والدین مدرن» که در نشریۀ تایمز منتشر شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت، به مطالعه جدیدی ارجاع می‌دهد که بر اساس آن والدین، صرف نظر از طبقه، درآمد یا نژاد، معتقد بودند «کودکانی که در ساعات بعد از مدرسه حوصله‌شان سر می‌رود، باید در کلاس‌های فوق برنامه ثبت نام شوند و والدینی که مشغله دارند نیز باید در صورتی که کودکان از آنها درخواست کنند، تمام کارهایشان را متوقف کرده و به آنها توجه کنند.»

تک‌تک لحظات باید بهینه و بیشینه شده و به سمتِ هدفی مشخص پیش روند.

امروزه بچه‌ها، زمانی که والدین دست از سرشان برداشته باشند، با وسایل دیجیتال‌شان به حال خود رها می‌شوند. والدین برای یک مسافرت طولانی با ماشین یا هواپیما چنان برنامه‌ریزی می‌کنند که انگار ژنرال‌های ارتش هستند و دارند نقشۀ یک مانور زمینی پیچیده را می‌ریزند. کدام فیلم را با آی‌پد ببینیم؟ بهتر نیست یک پادکست خانوادگی درست کنیم؟ الان وقت مناسبی است که اجازه دهیم بچه‌ها در صندلی عقب آن قدر فورت‌نایت۲ بازی کنند تا مخ‌شان تاب بردارد؟ وقتی در دهۀ ۷۰ کودکان در راه بازگشت حوصله‌شان سر می‌رفت، والدین چه کار می‌کردند؟ هیچ! اجازه می‌دادند بوی بنزین خفه‌شان کند، خواهر و برادرهایشان را عذاب دهند و چون کمربند ایمنی واقعاً کارایی نداشت، می‌گذاشتند بچه‌ها با کمربند شکسته بازی کنند.

آن روزها اگر از ملال شکایت می‌کردید، احتمالاً چنین جوابی می‌شنیدید: «برو بیرون!»، یا حتی بدتر: «اتاقت را مرتب کن!» سرگرم کننده بود؟ نه! کمک کننده بود؟ بله.

به هر حال ملال می‌توان منشأ اتفاقاتی باشد. بعضی از ملال‌آورترین شغل‌هایی که من داشته‌ام، در عین حال خلاقانه‌ترین‌ها هم بوده‌اند. بعد از مدرسه در یک شرکت واردات کار می‌کردم و عکس‌های نوعی بلوز زشت پِرویی را روی بروشورهای تبلیغاتی می‌چسباندم. در طول انجام این کار یکنواخت، دست‌هایم پر از چسب می‌شد. نمی‌دانم چرا همه چیز بوی ملاس می‌داد. ذهن من چاره‌ای نداشت جز آن که جهانی خیالی بسازد. قصه‌ها درست در آن لحظه‌ای شکل می‌گیرند که احساس ملال می‌کنید. هنگام وارسی قفسه‌های سوپرمارکت، روایت‌هایی دربارۀ خریدهای مردم درست می‌کردم. مرد در ساعت ۹ شب بادمجان و یک بسته ۶ تایی نوشیدنی می‌خرد: پرفروش‌ترین محصول کدام است و مردم کدام محصولات را بدون برنامۀ قبلی می‌خرند. معلم کلاس پنجمم از این که هر هفته موقع خرید بیسکوئیت کره‌ای تماشایش می‌کنم چه احساسی دارد؟

به محض آن که با اثرات بی‌حس کنندۀ ملال اخت شوید، خودتان را در مسیر اکتشاف می‌یابید. یکنواختی باعث ظهور تفاوت‌های جزئی میان درخت‌ها و میان آن بلوزها می‌شود. به همین دلیل است که ایده‌های خوب زیر دوش حمام به سراغ آدم می‌آیند؛ یعنی وقتی اسیر فعالیتی پیش پا افتاده هستید؛ چرا که درست همان زمان است که به ذهنتان اجازه می‌دهید پرسه بزند و خود نیز به دنبالش روانه می‌شوید.

تردیدی نیست که خود ملال در واقع اهمیتی ندارد، بلکه مهم نگرشی است که بدان داریم. هنگامی که فرد به نقطۀ فروپاشی می‌رسد، ملال به او می‌آموزد چگونه واکنشی سازنده نشان دهد؛ چگونه وضعیت را تغییر دهد. اما مادامی که به عادتِ خوار شمردن ملال چسبیده باشیم، چنین چیزی را یاد نخواهیم گرفت.

این بدان معنی نیست که مانند نِویل (“ن مثل نویل که از ملال مُرد”) در داستان بچه‌های گشلی‌کرامب ۳، پیوسته از یکنواختی طاقت‌فرسای رنج بریم، بلکه بدان معناست که بیاموزیم چگونه بر آن فائق شویم. چنین چیزی ممکن است به چند شکل نمود یابد: شاید به خلوت خودتان بخزید و از زمان برای اندیشیدن بهره برید، ممکن است کتابی بخوانید، یا به شغلی بهتر فکر کنید. ملال به پروازِ خیال منتهی می‌گردد و در نهایت خویشتنداری و تدبیر را به ارمغان خواهد آورد.

توانایی مدیریت کردن ملال، به طرز شگفت‌انگیزی با توانایی تمرکز و خودگردانی همبسته است. نتایج پژوهشی نشان داده است که افراد مبتلا به اختلالات توجه بیشتر مستعد ملال هستند. جای تعجب نیست که در این جهان مافوقِ مهیج، آن چه در ابتدا فریبنده به نظر می‌رسید، دیگر چنان نباشد، و آن چه زمانی سرگرم کننده بود، اکنون کسالت بار به نظر آید.

به‌ویژه مهم است که کودکان در سن کم احساس ملال کنند و اجازه دهیم با این احساسشان تنها بمانند. به جای آن که این موضوع را همچون «مشکلی» ببینیم که باید به کمک بزرگ‌ترها مرتفع شود، بهتر است اجازه دهیم خود کودکان با آن دست و پنجه نرم کنند.

ما دیگر کودکانمان را این گونه تربیت نمی‌کنیم. مدرسه‌ها در برابر فشار آن چه بدان انتظار کودکان می‌گویند؛ یعنی سرگرمی، تسلیم شده‌اند و دیگر کمتر نشانی از اصرار بر حفظ کردن چیزهای دیرفهم، خسته‌کننده و سطحی (درست مانند حجم زیاد اطلاعات) به چشم می‌خورد. آموزگاران وقت بیشتری را صرف ابداع روش‌هایی برای «مشارکت دادن» دانش‌آموزان به یاری رسانه‌های بصری و «یادگیری تعاملی» (بخوانید صفحه نمایش و بازی) می‌کنند. روش‌هایی که مناسب تمرکز تغییر یافته آنها به دست بازی‌ها است. بچه‌ها دیگر به سخنرانی‌های طولانی، که متعاقبش بحث هم باشد، گوش فرا نمی‌دهند؛ پس بر ماست که آموزشی آسان فهم‌تر برایشان فراهم کنیم.

بدون تردید اگر به جای افزایش سرگرمی، به کودکان بیاموزیم در برابر ملال شکیبا باشند، آنان را برای آینده‌ای واقعی‌تر آماده خواهیم کرد؛ یعنی آینده‌ای که در آن جایی برای انتظارات نادرست از کار و زندگی وجود ندارد. روزی فرزندان ما، حتی در شغلی که به هر حال دوستش دارند، ممکن است مجبور شوند کل یک روز را به پاسخ دادن به ایمیل‌های جواب داده نشده بگذرانند، ممکن است مجبور شوند گزارش‌های مفصل مالی را بررسی کنند یا دستیار یک ربات در یک انبار بزرگ اینترنتی شوند.

شاید به نظرتان ملال‌آور بیاید. کار همین است. زندگی همین است. شاید دوباره باید با ملال اخت شویم و به نفع خودمان به کارش بگیریم. شاید در جهانی که پیوسته خواسته‌های افراد در حال افزایش است، با کمی هیجان کمتر نیز بتوانیم زندگی کنیم.