زمان به وقتِ مهرماه پُر امید «مدرسه کودکان کار»/ زیر این سقف «حقِ کودک» بودن را نمی‌گیرند، هدیه می‌دهند

۰۷ مهر ۱۳۹۸

جایی در کوچه پس کوچه‌های خیابان هرندی، که کودکان کار در آن راه و رسم زندگی می‌آموزند،هرچند با درد، هرچند تلخ.

عصرایران؛سوگل دانائی- «اولین ماه تابستون چی بود بچه‌ها؟» بهمن؟»، « نه بابا اونکه زمستونه»، «مهر؟»، «اون مگه پاییز نبود؟»، «چرا بود آهان فهمیدم مرداد»، «نه بابا، تیر اولین ماهه» ….کلاس دست می‌زند و زهرا مانند قهرمان‌های مسابقات ورزشی مقابل تخته سیاه کلاس می‌ایستد و دو دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و خم می‌شود.

کلاس بازهم می‌خندد، اینبار کمی بلندتر!

فصل‌ها به زمستان می‌رسد اما پرسش آخر، جایی میان سکوت و خنده بچه‌های کلاس گم می‌شود، جایی که باید معلوم شود «هرکس چه ماهی متولد شده»، بچه‌ها سکوت می‌کنند… تعجبی در پرسش و پاسخ‌شان پیدا نیست، حتی ردپایی از شوخی هم نیست.

بدون اینکه سرشان از روی دفتر نقاشی‌هایشان بلند کنند، صدایشان فضا را پر می‌کند؛ « به چه دردی می‌خوره دونستنش» معلم سکوت می‌کند»…«از کجا بفهمیم کی به دنیا اومدیم؟» …کلاس سکوت می‌کند. سکوتی کم دوام که سریعا خنده جایگزینش می‌شود.

 کلاس می‌خندد، اهالیش به دفتر رنگ آمیزی مشغول می‌شوند و انگار فراموش کرده‌اند که چه چیزی را نمی‌دانستند.

زنگ تفریح که به جای صدای تیز و ممتدٍ زنگ‌های معمول در مدارس، موسیقی «مدرسه‌ها وا شده، ولوله برپا شده» از آن به گوش می‌رسد، در کلاس پخش می‌شود.

«خانم! با شمام بیا حیاط»… می‌خندند و دست مرا می‌گیرند و اینبار همه باهم از کلاسی که روی در و دیوارش نوشته شده «کلاس چهارم» خارج می‌شویم.

بازگشت به عقب؛ اولین مواجهه با شوش

از ایستگاه مترو شوش، در پیاده رویی خلوت به سمت «میدان هرندی» روانه می‌شوم.  انگار متفاوت از اهالی آن جا هستم که به سرعت به چشمشان می‌آیم. از در قهوه خانه مردانه که بوی تند قلیان و سیگار، با بوی سمبولیک ماه مهر ممزوج شده به چشمشان می‌آیم.  یک نفر از مردان که میان ترک کردن و ماندن در قهوه‌خانه مستاصل است، صدایم می‌زند و می‌پرسد مقصدم کجاست. به سروشکلم نمی‌آید که پی مواد آمده باشم این را او می‌گوید و بعد که می‌فهمد قرار است به مدرسه‌ای در میدان هرندی بروم، می‌گوید احتمالا معلمی چیزی هستم. می‌خندم و نشانی دقیق را از او جویا می‌شوم.

می‌گوید و تاکید می‌کند احتیاط داشته باشم. می‌گوید و تاکید می‌کند با اینکه معتادین این حوالی جمع آوری شدند اما در کوچه‌های خلوت کنار ورزشگاه هرندی هنوز هم تک و توک کارتن خواب پیدا می‌شود. می‌گوید و من دور می‌شوم.

آسیب در یک قدمی اینجاست، پشت همین دیوارها

 قدم‌هایم را تندتر و بلندتر می‌کنم. نشانی را از بَر کرده ام. کوچه امانپور دوم، پی پلاک می‌گردم. کوچه را جلو و عقب می‌کنم تا اینکه تابلوی «مدرسه پیشگیری و درمان اختلالات یادگیری کودکان کار» خودش را به من نمایان می‌کند.

دری قدیمی که روی آن و دیوار کناریش، نقاشی‌های رنگ و رو رفته به چشم می‌خورد. انگشتم روی دکمه زنگ جاخوش می‌کند. تا لحظه‌ باز شدن در سر می‌چرخانم. پسری جوان با دو دست باز از هم، خوابیده. صورتش لاغر است و سرش کج روی پیاده روی مقابل موسسه افتاده، دختر جوانی از خانه کناری مدرسه، خارج می‌شود. توجهش حتی به پسر جلب نمی شود و بی‌خیال به انتهای کوچه چشم می‌دوزد و دور می‌شود.

در مدرسه باز می‌شود. دیده‌ها و تصوراتم بیرون در باقی می‌ماند.

مدرسه ای شبیه خانه قمرخانم

ساختمان قدیمی است. شمایلش مانند «خانه قمرخانم»‌هاییست که این حوالی احتمالا مانندش، زیاد پیدا شود. دیوارها سفید رنگ است. ورودی مدرسه درخت بزرگ انگوریست که شاخه‌هایش پیچ خورده و سایه بانی برای نیمکت‌های چوبیٍ مرکز موسسه ایجاد کرده.

 کلاس‌های درس در دو طرف ساختمان قرار گرفتند. جلوی هرکدام از آن‌ها یک جاکفشی و کفش‌های کتانی دخترانه و پسرانه، جاخوش کردند. جایی که باید منتظر معلم‌ها، مدیر و سایر مسوولان اموزشی باشم را پیدا می‌کنم. اتاقیست با چند میز اداری و یک کتابخانه کوچک که تعدادی کاغذ اوریگامی رنگی در طبقه بالای آن کز کرده‌اند.

پشت میزها اما خبری از آدم بزرگ‌ها نیست، دو دختر و یک پسر با لباس‌ فرم مدرسه نشسته‌اند. ۸ یا ۹ساله به نظر می‌رسند. کاغذ و مداد در دست دارند.

می پرسم «امتحان می دید؟» می‌گویند بله. معلمی که مقابلشان نشسته می‌گوید، جهشی خواندند و حالا قرار است اگر پذیرفته شوند به کلاس بالاتر بروند.

«بنویسید بچه‌ها، احوال پرسی، دقت کنید به طرز گفتن من… به صداهاش.» بچه‌ها تکرار می‌کنند و می‌نویسند.

می پرسم «چرا جهشی خوندن؟» با صدای آرام‌تری جواب می‌شنوم که بازمانده از تحصیل بودند و برای یکسان شدن سن تقویمی و سن آموزشی تنها راهکار جهشی خواندن بوده.

ورقه بچه‌ها را نگاه می‌کنم، به نظر می‌آید در درس دیکته نمره قابل قبولی می‌گیرند. یکی از دانش آموزان که نامش رسول است، لبخند می‌زند و می‌پرسد؛ «درسته؟» لبخند می‌زنم و به نشانه تایید سر تکان می‌دهم. از اتاق خارج می‌شوم و به حیاط مدرسه نگاه می‌اندازم.

حکایت یک موسیقی، یک بازی و یک زدوخورد

بچه‌ها در کلاس‌ها جا خوش کردند، ساعت حدود نه و نیم است و حدود یک ساعتی هست که از زنگ صبحگاهی می‌گذرد.

 انگار روز اول مهر قرار است، خیلی هم سختگیرانه برگزار نشود. اینطور که مشخص است ساعتی پیش کودکان کنار یکدیگر صبحانه خوردند و بعد مسواک زدند.

از پله‌ها پایین می‌روم و مقابل درٍ بیشتر کلاس‌ها، می‌ایستم. کنجکاوی اما مرا به داخل کلاسی می‌برد که روی دیوارش با ماژیک مشکی نوشته شده «سوم». کفشم را در می‌آورم. سلام بلندی می‌کنم.

دختران و پسران با روپوش طوسی، صورتی، با خنده‌ای شیطنت آمیز، یک به یک جلو می‌آیند سلام می‌کنند و دست می‌دهند.

«خانم، شما معلمید؟» می پرسند و من می‌خندم و با سر می گویم «نه»، می‌گویم می‌خواهم بازی‌تان را تماشا کنم.

صندلی بازی خودمان است. همان که دور صندلی می‌چرخی و هروقت موسیقی قطع شد رویش می‌نشینی. «ا، جر نزن، هنوز که آهنگ قطع نشده.» موسیقی قطع می‌شود و همزمان صدای در می‌آید. یکی از پسران که نامش متین است در را باز می‌کند و با صدای بلند می گوید؛ «خانم، قبول شدیم، قبول شدیم.» یکی از همان سه نفری است که پیشتر هم دیدم بودمشان، می‌خندند و خودشان را در بغل خانم معلم می‌اندازند.

سوی دیگر کلاس اما انگار منتظر یک طوفان است. « تو واسه چی اومدی کلاس ما؟» جمله ای که خاطب به نظیر گفته می شود تا دقایقی صدای خنده ها قطع شود و به سرعت بچه ها یقه هم را بگیرند. چند نفری مقابل نظیر می‌ایستند و او هم به گویش محلی که بیشتر به افغان ها شبیه است با آن‌ها صحبت می‌کند. دست‌ها از یقه فراتر می‌رود و عینک نظیر روی زمین می‌افتد. معلم که به نظر می‌رسد به دیدن این صحنه ها عادت کرده وارد میدان می‌شود. پاها به دست‌ها ضربه می‌زنند و دست‌ها تا صورت نظیر و دوستانش بالا می‌رود.

معلم مهلکه را به سرعت سرو سامان می‌بخشد؛ « قوانین کلاس یادتون رفت؟ چی گفته بودیم به هم؟ دعوا نداریم، حرف بد نداریم، کتک کاری نداریم، هرکی می‌خواد کتک کاری کنه، چرا میاد مدرسه اصلا؟»  معلم این را با صدایی رسا به بچه‌هایی که سعی دارند آرام بنشیدند می‌گوید.

«آخه فحش داد، به بابام فحش داد، گفت قمار کرده به اون چه اصلا؟» نظیر با صدای بلند می‌گوید و معلم در جوابش می‌گوید؛« ما رازدار همیم به بابای کسی هم کاری نداریم، ما دوستیم، حالا آشتی، سریع روبوسی کنید»  نظیر و همکلاسی‌هایش ساکت می‌شوند.

«اونم به بابای ما فحش داد، گفت موادفروش.»…ساکت باشید کشداری حواله بچه‌ها می‌شود. کلاس آرام می‌شود. حکایت زد و خورد به پایان می‌رسد اما خبری از خنده روی لبان بچه‌ها نیست. نظیر و سه پسر دیگر، بدون حرف به یکدیگر نگاه می‌کنند. نظیر عینکش را از روی زمین بر می‌دارد . دختران کلاس گرم صحبت می‌شوند.

«چه بازی دیگری پیشنهاد می‌کنید؟» سوالی که معلم می پرسد تا رفته رفته خنده فراموش شده، روی لبان بچه‌ها دوباره جا باز می‌کند.

تلاش می‌کنیم تا حق بچه‌ها را به آن برگردانیم

از کلاس بیرون می‌روم. دقایقی دیگر زنگ جشن سال تحصیلی تازه آغاز می‌شود. اینبار از دبستانی‌ها فاصله می‌گیرم و خودم را مشغول صحبت‌های مدیر دبستان می‌کنم. پریسا پویان، زنی که جزو اولین فارغ‌التحصیلان رشته روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی است و از دهه هفتاد، مسئولیت اجتماعی خودش را کار کردن با زنان و کودکان در محیط‌های آسیب پذیر تعریف کرده است.

 پویان درباره پیشنیه این موسسه می‌گوید: « این موسسه از سال ۹۳ با تمرکز بر پیشگیری و درمان اختلالات یادگیری کودکان کار، فعالیت خود را آغاز کرد و اکنون ۱۰۰ دانش آموز افغان و ایرانی دارد، کودکانی که همگی در این منطقه سکونت دارند.»

او ادامه می‌دهد: « در سال‌هایی که فعالیت می‌کردم متوجه شدم که بچه‌های ما دچار فقر آموزشی هستند. به این فکر افتادم که از  جایی شروع کنم و اختلالات یادگیری را بررسی کنم. اکنون اما در موقعیتی هستم که به اعضای تیمم می‌گویم شاید بهتر باشد وسیع‌تر رفتار کنیم و مشکلات اموزشی را در دستور کار خودمان قرار دهیم.»

وی در پاسخ به این سوال که آیا در راستای کم کردن کار کودکان هم در این موسسه فعالیتی شده یا نه می‌گوید: « بسیاری از ما این سوال را دارند اما واقعیت اینجاست که در تمام دنیا، موسسات مردم نهاد، وظیفه رصد و گوشزد کردن کمبودها را به دولت دارند، اما اکنون به حدی کمبود و خلا در فضای آموزشی مشاهده می‌شود که موسسات مردم نهاد هم مجبور به انجام کار و فعالیت اجرایی شدند. ما در این موسسه سعی داریم تا آسیب‌هایی را که کار به بچه‌ها وارد می‌کند، تاحد زیادی کاهش دهیم.»

«آسیب‌هایی که به کودکان کار وارد می‌شود، بسیار است ازخشونت‌های جسمی که ممکن است از جانب صاحبان کار به کودک وارد می‌شود بگیرید تا زد و خورد و بزه و … ما در این مجموعه سعی می‌کنیم تا به کودکان آگاهی دهیم.

برای ما سواد خواندن و نوشتن یک ابزار است، ابزاری برای اینکه کودک بتواند راحت زندگی کند.»اینها را مدیر موسسه می گوید و وقتی می پرسم این موسسه چه تعداد بازمانده از تحصیل را پذیرش کرده صحبتش را اینگونه ادامه می دهد؛ « سال گذشته بدلیل شرایط منطقه تعدادی از بچه ها از ان جی اوهای اطراف و مدارس دولتی منطقه اخراج شدند، همین نکته باعث شد تا من حدود ۱۷ نفر را در موسسه پذیرش کنم، از این تعداد ۳ نفر را برای مقطع بالاتر آماده کردیم که این افراد همگی در مقطع بالاتر پذیرش شدند و باقی هم به مدارس دولتی رفتند. اما بدلیل رسالت دیگری که من برای خود قائل هستم. دیگر بازمانده از تحصیل در مدرسه نخواهم داشت زیرا فضای کار کردن با آن‌ها بسیاری متفاوت است. »

او همچنین درباره تفاوت‌های این موسسه با مدارس دولتی نیز تاکید می‌کند: « آرزوی من این است که تمام این بچه‌ها بتوانند بعد از درمان تمام اختلالات رفتاری، آموزشی و … وارد چرخه آموزش و پرورش شوند و به مدارس دولتی بروند. بچه‌هایی که به هردلیلی، نمی‌توانند وارد مدارس دولتی شوند به این موسسه می‌آیند. ما همه بودجه‌بندی دروسی که یک دانش آموز باید در طول سال بخواند را به او آموزش می‌دهیم. اما تفاوت ما این است که در این مدرسه روانشناس، مددکار، رفتارشناس و … حضور دارد و دائم بچه‌ها را رصد می‌کند. ما باکمک هرکدام از متخصصان، مشکلات این بچه‌ها را درمان می‌کنیم.

همچنین در اینجا کلاس پیشگیری از خشونت جسمی، سلامت رفتاری، مهارت نه گفتن و … برای بچه‌ها و گاهی خانواده‌ها برگزار می‌کنیم و آن‌ها را به نوعی برای وارد شدن به همین چرخه اموزشی آماده می‌کنیم.»

پویان درباره نحوه جذب معلم‌های این مجموعه می‌گوید: « درباره معلم‌ها هم باید بگویم که تنها متخصصان استخدام اینجا می شوند، واقعیت اینجاست که سطح سواد در بعضی موسسات مردم نهاد بسیار پایین است اما به جرات می‌توانم بگویم که معلم‌های مجموعه ما متخصص علوم رفتاری هستند و می‌دانند که باید با کودکان در معرض آسیب چگونه رفتار کنند.»

وی درخصوص هزینه‌های این مدرسه برای  خانواده‌ها نیز می‌گوید: « والدین در اینجا هیچ هزینه‌ای پرداخت نمی‌کنند. حتی هزینه کفش و کیف کودک. همه هزینه‌هایی که یک دانش آموز برای یک سال درس خواندن احتیاج دارد را موسسه تقبل می‌کند. بدجه بهزیستی اما کفاف این هزینه را نمی‌دهد و باید از خیرین کمک بگیریم. به طور مثال در سال ۹۶،  تنها یک هشتم هزینه‌های دانش آموزان توسط بهزیستی پرداخت شد و باقی آن را خیرین پرداخت کردند.»

پویان در پایان صحبت‌هایش اضافه می‌کند: «  متاسفانه امکانات ما محدود است و فضای بزرگی نداریم در آینده دوست دارم، روی بچه‌های ۳ تا ۶ ساله کار کنم و مجموعه‌ای برای آن‌ها نیز در کنار این بچه‌ها احداث کنم. من دوست دارم فضایی که حق کودک است را به او بدهم. امیدوارم به جایی برسم که حق کودکان را به آن‌ها بازگردانم، حق خندیدن، حق خوب زندگی کردن.»

سکانس پایانی؛ ما قهر نیستیم!

با کلمه «حق» در ذهنم کلنجار می‌روم که صدای زنگ آخر را می‌شنوم.  بچه‌ها سرگرم گرفتن لباس‌ فرم سال جدیدشان می‌شوند و من از دور آن‌ها را نظاره می‌کنم. کلاس چهارمی‌ها، گوشه‌ای از حیاط درباره ماه‌های سال صحبت می‌کنند و کلاس‌ سومی‌ها هم دور هم حلقه زده‌اند.

«آشتی کردید؟» نظیر را خطاب قرار می‌دهم، سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد؛ «همیشه آشتی می‌کنیم.» لبخند می‌زنم.

متین توپ فوتبال را به سمت من شوت می‌کند و فریادگونه می پرسد« دوست داری فوتبالیست شی؟…با صدای بلندتر جوابش را می دهم؛«آره خیلی، پرسپولیسی شم حتی» می‌خندم و پاس می‌دهم.

بچه‌ها مشغول خوردن خوراکی می‌شوند که مدرسه به آن‌ها داده، «آشغالشو زمین نندازی.» نظیر به یکی از کلاس دومی‌ها می‌گوید.

توپ فوتبال در زمین می‌چرخد و بچه‌ها یک به یک لباس فرم جدیدشان را تحویل می‌گیرند.

خورشید به سرسو رسیده و موعد خانه رفتن بچه‌هاست.  ینبار بچه‌ها، یک به یک با لباس‌های جدید از مدرسه خارج می‌شوند و من در ذهنم همچنانکه روانه میدان شوش می‌شوم، بار دیگر با کلمه «حق » کلنجار می‌روم.