بالاخره ما هم یخ می زنیم، دیر یا زود!

۳۰ آذر ۱۳۹۸ –

فاطمه استیری

از قصه آوای دو ساله عبور نکرده‌ایم که به قصه فرهاد ۱۴ ساله و آزاد ۱۷ ساله میرسیم، هرسه قربانی هستند، یکی قربانی تحریم دوتای دیگر قربانی «نان».

بی تعارف حتی با هیجان هم این قصه ها را گوش می دهیم، می خوانیم و تعریف می کنیم برای نفرات دوم و سوم و…

با هیجان می گوییم نماینده آمریکا بخاطر آوای ما یکباره به سمت تخت روانچی رفته و باب مذاکره را باز کرده، با هیجان تعریف می کنیم دو برادر کولبر در برف و کولاک گردنه های کردستان یخ زده و مرده اند و مردم با تکه های نان به استقبال جسدهای یخ زده شان رفته اند.

انگار گوش مان عادت کرده به شنیدن اینکه امروز «چه کسی» قربانی «چه چیزی» شده است، چشم مان حتی بیشتر عادت کرده که در همین گوشه و کنار شهر ببینیم کودک هفت، هشت ساله و پیرمرد و پیرزن ۷۰، ۸۰ ساله را که دستفروشی می کنند، ببینیم و بگذریم.

بگذریم چون روزگارمان روزگار گذراندن شده است، روزگارمان روزگار تلخی کشیدن و یک لیوان آب خوردن رویش شده تا بشوید و ببرد این تلخی را تا فردا برسد و بازهم روز از نو روزی از نو.

گیر می دهیم به فلان سیاستمدار و فلان وزیر و فلان نماینده که چرا فلان حرف را زد، چرا فلان کار را کرد، چرا آقازاده اش فلان ماشین را سوار می شود، چرا اختلاس می کند، چرا …

گیر ندهیم لطفا… نه ما را توان تغییر دادن آن دنیای زشت و بدقواره آنها (از نگاه ما) هست، نه آنها حاضرند دل بکنند از آن دنیای زیبا و گرم و دلچسب شان. گیرم یک آوا هم برود، دوتا فرهاد هم یخ بزنند، سه تا آزاد هم قربانی راه نان شوند، مگر فرقی هم دارد برای آنها؟

گیر ندهیم به آنها چون فایده‌ای ندارد، گیر بدهیم به خودمان، خود ما اهالی شریف رسانه که صبح تا شبمان را پرکرده ایم با گنده گویی ها و اراجیف فلان سیاستمدار و فلان کاندیدا و فلان نماینده و تحلیل کردن همان اراجیف و گزارش نوشتن و مصاحبه گرفتن و …گیر بدهیم شاید چند نفری از ما لااقل به خودشان آمدند، تکانی به خود دادند و رها کردند این دنیای پوچی که ساخته ایم برای خودمان.

یحتمل قصه ما هم همان قصه نان است و اجبار، که مانده ایم و مجبوریم ببینیم و بشنویم و بنویسیم، اما بالاخره ماهم یک روز قربانی همین دنیای بدقواره آنها خواهیم شد، بالاخره یک روز ما هم یخ می زنیم، یک روز وسط همین غُصه قِصه نان مان، نفس مان می گیرد با این تفاوت که ما در گردنه های تته از کولاک و برف یخ نمی زنیم، ما همین جا دقیقا وسط همین شهر درندشت تهران وسط همین فضای مرده و زشت و یخ زده سیاست بالاخره یک روز یخ میزنیم.

پی نوشت:
یادداشت نیست، دلنوشته هم نیست، نتیجه ترک یک عادت و دیدن فیلم یخ زدن فرهاد و آزاد بود، نتیجه چند دقیقه گیر دادن به خودم بود که یادم نرود در چه دنیای بدقواره ای هستم و پُز روزنامه‌نگار بودن ندهم.

۲۷۲۷