نابرابری آموزشی: آشنایی با واقعیت های موجود در نظام آموزشی تحمیل شده

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

اینجا فقر چهره شاخصی دارد.این مطلب به نابرابری آموزشی و فقر می‌پردازد. کودکانی به دلیل فقر و محرومیت و نابرابری آموزشی مجبور به ترک تحصیل می‌شوند. دختربچه‌هایی که کودک همسری را تجربه می‌کنند. در این مطلب یک فعال صنفی معلمان توضیح می دهد که چگونه در یک ساله گذشته و به دلیل عدم دسترسی به وسایل الکترونیکی نابرابری آموزشی تشدید شده است و بسیاری از کودکان به دلیل همین نابرابری آموزشی از تحصیل بازمانده اند……

اپیزود اول

سال تحصیلی ۹۹-۱۴۰۰ آغاز شده است. من تازه به این مدرسه آمده‌ام. سال‌های قبل در مدرسه‌ای در بالا شهر تهران درس می‌دادم. حالا محل کارم یکی از مناطق حاشیه‌نشین تهران است. چند خط تاکسی سوار شدم تا به مدرسه برسم. در بین راه به این فکر می‌کردم که در این سال کرونایی؛ حالا که اعلام شده مدارس حضوری است چگونه باید هر روز این‌همه راه را بروم و بیایم؟ با خود فکر می‌کردم دانش آموزان امسالم چطوری هستند؟

تاکسی وارد روستا می‌شود، جلوی در مدرسه پیاده و وارد کلاس می‌شوم. تعداد کمی آمده‌اند. به بچه‌ها می‌گویم با فاصله دو صندلی بنشینند. پس از معرفی و خوش‌وبش، درس را شروع می‌کنم. نکاتی را بر تخته کلاس می‌نویسم. قدم‌زنان بالای سر بچه‌ها می‌روم و هم‌زمان منتظرم که نکات را در دفترشان بنویسند. یکی‌شان یک کلاسور دارد که با کاغذ کادو آن را جلد گرفته. گیره‌های وسط کلاسور یکی در میان خراب‌اند. تعداد برگه‌های کلاسور کم است. دختر دارد نکات را می‌نویسد. به او می‌گویم: «دخترم این برگه‌ها که ممکن است تا پایان سال گم شود. کاش یک دفتر برمی‌داشتی برای درس اصلی.» دختر می‌گوید: «خانم دفتر ۱۰۰ برگ و ۲۰۰ برگ گرونه. حداقل سی هزار تومنه. کلاسور بهتره میرم برگه دونه‌ای اندازه پولم میخرم. نوشت‌افزار فروشی برگه دونه‌ای رو کمتر هم حساب می‌کنه با ما. گاهی هر برگه رو دونه‌ای ۷۰۰ تومن هم میده خانم.» از خودم بدم آمد. خجالت کشیدم از حرفی که زده بودم.
اپیزود دوم

سه ماه از سال تحصیلی گذشته. کلاس‌های ما مجازی شده است و تعداد دانش آموزان غایب هم زیاد است. امروز قبل از کلاس ،گروه مدرسه را باز کردم تا ببینم خبری یا اطلاعیه‌ای آمده است یا نه. معاون مدرسه یک لیست ۳۰ نفره از دانش آموزان را در گروه مدرسه گذاشته که به دلیل عدم توانایی مالی، ترک تحصیل کردند و از ما خواسته بود که نامشان را از فهرست‌های کلاسی خط بزنیم. برایم خیلی سنگین است. سی دختر! آن هم فقط یک مدرسه کوچک در یکی از مناطق حاشیه‌ای تهران! ۳۰ نفر که حالا معلوم نیست از این به بعد سرنوشتشان چه می‌شود. توانایی تهیه یک گوشی یا تبلت و اینترنت را نداشتند و درنتیجه حذف شدند! بله می‌گویم حذف شدند چون خواست خودشان نبود. حذفشان کردند آقایان مسئول!
اپیزود سوم

نزدیک عید است. یکی از دانش‌آموزانم چند جلسه است که حاضر نیست. از بچه‌ها سراغش را می‌گیرم. شکلک خنده و خجالت می‌گذارند. درست جواب نمی‌دهند. کلاس تمام می‌شود. یکی‌شان به صفحه شخصی من می‌آید و می‌گوید: «خانم بچه‌ها روشون نشد بگن. خانم راستش مریم ازدواج کرده و دیگه توی کلاس‌های مجازی نمیاد. میگه شوهرش بدش میاد.» باورم نمی‌شود. اعصابم خرد می‌شود. از او می‌پرسم: «آخه چرا؟ چرا اینهمه زود؟! تو میدونی چی شد که ازدواج کرد؟» جواب داد: «خانم باباش پیر بود و دیگه نمیتونست کار کنه و خرجی بده ولی خانم مادرش جوان هست ها، دیگه یکی از فامیلاشون اومد خواستگاری و باباش هم گفت دیگه بسه درس، برو سر خونه زندگی خودت.» آه از نهادم برآمد. مادر خود قربانی آن چنان ازدواجی و دخترش هم قربانی کودک همسری…
اپیزود چهارم

گوشی‌ام هنگ کرده، هیچ کاری نمی‌کند. چه کنم چند دقیقه دیگر کلاسم شروع می‌شود! لپ‌تاپ را روشن می‌کنم. از طریق سایت وارد نسخه دسکتاپ برنامه شاد می‌شوم و کلاس را باز می‌کنم. خیالم راحت می‌شود.

کلاس را شروع می‌کنم، فیلم‌ها را از شب قبل در گروه گذاشته‌ام. توضیحات تکمیلی و رفع اشکال را با پیام متنی و پیام صوتی انجام می‌دهم. پایان کلاس، پروانه در صفحه شخصی‌ام یک پیام گذاشته. پیام را می‌بینم. نوشته: «خانم شما چطوری این‌قدر تند تایپ می‌کنید؟» گفتم: «دخترم من با لپ‌تاپ وارد شدم، تایپ با لپ‌تاپ و دو تا دست راحت‌تر از تایپ با گوشی است.» پرسید: «خانم اسم لپتاپتون چیه؟» برایش نوشتم. برایم نوشت: «خانم علوم هم با لپ‌تاپ برامون فیلم درست میکنه. خانم ما هم آرزو داریم یک روزی لپ‌تاپ داشته باشیم مثل شما و خانم علوم.» خفقان می‌گیرم.
اپیزود آخر

نیم ساعتی مانده تا کلاس شروع شود. آنلاین شده‌ام که اگر پیامی از بچه‌ها دارم، جواب بدهم و تکالیف یکی از کلاس‌ها را نگاه کنم. پیام رضوان را باز می‌کنم. با چندین جمله «ببخشید و شرمنده و معذرت می‌خواهم شروع کرده»، بعد نوشته: «خانم ببخشید میشه برام غیبت نزنید؟ میشه من همه تکالیفم را با هم جمعه بفرستم؟ خانم آخه من قبل از عید که برای خرج عید رفتم سرکار، دیگه هنوزم میرم. سرکار صاحب کارمون نمیذاره آنلاین بشیم.» یادم آمد که قبل از عید به من گفته بود در یک کارگاه خیاطی رفته سرکار و درآمدش هم به تعداد لباسی است که می‌دوزد. خودش می‌گفت: «هر شلوارهفت هزار تومان بهمون میدن خانم. خانم البته به اونهایی که از ما بزرگتر هستن بیشتر میدن.»

برایش می‌نویسم: «هر وقت تونستی تکالیفت را بفرست. غیبت نمی‌زنم برات دخترم.»

این کلمه «دخترم» را که به هر کدامشان می‌گویم؛ قلبم را فشرده می‌کند. پروفایل‌هایشان را نگاه می‌کنم؛ بهشان فکر می‌کنم، تصورشان می‌کنم در حال درس خواندن، تصورشان می‌کنم در حال خیاطی، تصورشان می‌کنم در حال خرید برگه کلاسور «دونه ای»، تصورشان می‌کنم در حال تایپ با لپ‌تاپ خودشان، تصورشان می‌کنم در حال رسیدن به رویاهایشان… ….یعنی می‌شود؟
بیدارزنی