پارسا رضادوست؛ معترض ۱۷ساله‌ای که بعد از شلیک به او «ایستادند تا جان بدهد»

1402.07.06 radiofarda

زن ها کِل می‌کشند و دست می‌زنند، موسیقی با صدای خواننده مرد پخش می‌شود که می‌خواند «گرفتی جونمو و دلخوشی من» و مادر پارسا رضادوست است که دست می‌زند و می‌رقصد. مراسم جشن و شادی نیست، مراسم سوگواری برای پسر نوجوانش پارسا رضادوست است که با گلوله جنگی مأموران حکومتی کشته شد.

از شهناز اسلامی،‌ مادر پارسا، دربارهٔ همین سوگواری می‌پرسم و او می‌گوید: «من باید برای این بچه عروسی می‌گرفتم. باید کت‌وشلوار دامادی می‌گرفتم. این بچه وقت مردنش نبود.»

مادر پارسا رضادوست، دو روز بعد از اولین سالگرد کشته شدن فرزندش در گفت‌وگو با رادیوفردا می‌گوید که این فیلم مربوط به مراسم چهلم پسر ۱۷ ساله‌اش بود و در محاصرهٔ نیروهای امنیتی: «همه گفتند سینه نزنید. این بچه گریه ندارد. برای چی می‌خواهید گریه کنید؟ دست بزنید. پایکوبی کنید. نمی‌دانم آن ساعت اصلاً چی توی سرم بود. اصلاً خودم را نمی‌دانستم. خودم را اصلاً نمی‌شناختم. نمی‌دانم.»

پارسا رضادوست متولد اول دی ۱۳۸۲ و محصلِ سال آخر هنرستان بود. رشتهٔ نقشه‌کشی می‌خواند و سی‌ام شهریور ۱۴۰۱ در جریان سرکوب اعتراضات «زن زندگی آزادی» بر اثر اصابت گلولهٔ مأموران حکومتی در هشتگرد کرج کشته شد. خانواده‌اش بر روی اعلامیهٔ او نوشتند «شادی کنید ای دوستان، من شادم و آسوده‌ام، بوی جوانی بشنوید از پیکر فرسوده‌ام.»

فیلم‌های رقص و آواز پارسا مدت‌هاست که در شبکه‌های اجتماعی دست‌به‌دست می‌شود و حسام رضادوست،‌ برادر پارسا، در گفت‌وگو با رادیو فردا می‌گوید که برادرش را سر کوچهٔ خودشان، در کوچهٔ آرزو، خیابان شقایق، در شهر جدید هشتگرد، با گلولهٔ مستقیم زدند و آمبولانس را برگرداندند، اجازه ندادند او را ببرد. کرکرهٔ یک فست‌فود که پارسا پناه گرفته بود را پایین کشیدند تا جان داد و بعد پیکرش را به زندان قزل‌حصار بردند و اثر انگشت از پیکر بی‌جانش گرفتند.

شهناز اسلامی،‌ مادر پارسا که بیمار و درگیر شیمی‌درمانی است، به رادیوفردا می‌گوید که دوستش مانع رفتن پارسا به اعتراضات شده بود اما پارسا گفته بود: «تاامثال ما چهار نفر نرویم و تیر نخوریم، این مملکت مملکت نمی‌شود.»

مادرِ پارسا از تهدیدهای امنیتی در سالگرد فرزندش می‌گوید و این‌که اجازه ندادند مراسم سالگرد برگزار شود:

«یک روز مانده به سالگرد، دیدم شمارهٔ شخصی افتاده، من نتوانستم جواب بدهم. حسام جواب داد. گفتند مادرتان را بفرستید بیاید آگاهی. دو سه کلمه می‌خواهیم با او صحبت کنیم. دوباره به پسرم زنگ زدند که ساعت چهار بیایید این‌جا خودتان را معرفی کنید. بچه‌ام را کشتند، می‌خواهند تقدیرنامه بدهند؟ چی می‌خواهند بدهند که ما برویم؟ برویم که مثل امثال پدر مهدی کرمی،‌ خانوادهٔ سارینا،‌ ما را هم بگیرند و نگه‌ دارند؟ از قبل هم تهدید کرده بودند که حق سالگرد ندارید. هم بچه‌‌مان را از دست بدهیم، هم حق نداشته باشیم. یک نفر که زباله آتش می‌زند را سریع می‌گیرند و اعدام می‌کنند ولی این‌جا که دور تا دور دوربین است، کسی که شلیک کرده را نمی‌توانند شناسایی کنند. نمی‌دانم چرا نمی‌توانند شناسایی کنند. فقط خدا شناسایی کند. همین و بس.»

«از خدا می‌خواهم قاتل بچه‌ام خودش بیاید بگوید من بودم. شاید یک ذره، یک طرف دلم آرام شود. جگرم از این می‌سوزد که این بچه چقدر مهربان بود. این همه صدایش کردیم یک بار نگفت بله. جانم داداش، جانم مامان. این‌ها مرا می‌سوزاند. توی اتاقش می‌روم، روانی می‌شوم.»

حسام رضادوست،‌ برادر پارسا، در گفت‌وگو با رادیوفردا از جزئیات کشته شدن برادرش و فشارهای امنیتی بر خانواده‌اش می‌گوید.

آقای رضادوست، لطفاً از روزی بگویید که پارسا کشته شد.

روز سی‌ام شهریور در شهر جدید هشتگرد فراخوان داده بودند. پارسا را سر کوچهٔ خودمان با گلولهٔ جنگی، گلولهٔ کلاشنیکف، زدند. یک فست‌فود آن‌جا بود که پارسا از مشتریانش بود و دوست و آشنای خانواده ما هم است. پارسا به آن‌جا پناه برد اما مأموران ریختند و کرکره را پایین دادند تا بچه ۴۰ دقیقه زجر کشید و تمام کرد. بعد او را بردند زندان و در زندان اثر انگشت گرفتند.

ما برای تحویل گرفتن پیکر پارسا اقدام کردیم. متأسفانه اذیت می‌کردند. پارسا را به ما تحویل نمی‌دادند. چند دوست و رابط پادرمیانی کردند تا ما توانستیم پارسا را تحویل بگیریم و به خاک بسپاریم.

اولین بار بود آن‌جا شلوغ شد. تا حالا در این شهرک فراخوانی داده نشده بود. پارسا هم بچه بود. تجربهٔ این شلوغی‌ها را مثل شهرهای دیگر که شلوغ می‌شد، نداشتند. متأسفانه پنج – شش مأمور نیروی انتظامی تیراندازی می‌کنند و متأسفانه تیر به پهلوی پارسا می‌خورد. یکی از دوستان که ما را می‌شناخت با برادرم تماس می‌گیرد و می‌گوید که پارسای شما تیر خورده.

برادرم خودش را می‌رساند و می‌بیند که تیر به پهلوی پارسا خورده و کلیه و طحال و کبد از داخل ترکیده بود و امکان زنده ماندن بچه صفر بود.

یعنی پیکر پارسا را به زندان برده بودند؟

بله. با این‌که این اتفاق افتاده بود، اجازهٔ ورود آمبولانس را از سر بلوار ندادند و تیر هوایی زدند، آمبولانس برگشت. بعد از این‌که پارسا جانش را از دست می‌دهد، بلندش می‌کنند و سوار یک ماشین شخصی به بیمارستان می‌برند. می‌بینند همه چیز تمام شده، می‌برند زندان قزل‌حصار و اثر انگشت می‌گیرند و بعد به سردخانهٔ بهشت سکینه می‌برند. فردای آن روز ما توانستیم پارسا را در همان قطعه‌ای که پدرم دفن بود خاک کنیم.

توانستید مراسم بگیرید؟ فشارهای امنیتی به چه صورتی بود؟

روز خاک‌سپاری، جمعیت خیلی زیادی آمده بود. داخل جمعیت، مأموران لباس‌شخصی و مأمورانی که با لباس نظامی آمده بودند، اذیت می‌کردند. تهدید‌ کردند و تماس‌هایی گرفتند که شما نباید شلوغ کنید و فقط فامیل باید برای مراسم سوم و هفتمش برود. ولی باز شلوغ شد و مراسم چهلم حدیث نجفی و پارسا، برادر من، یکی از شلوغ‌ترین روزهای اعتراضات بود که متأسفانه در آن روز چندین نفر از بچه‌ها مثل محمد حسینی، محمد کرمی، ایمان نوری و مهدی حضرتی، برخی اعدام شدند و برخی همان روز کشته شدند.

تا رسید به سالگرد که از شماره‌ای خصوصی تماس گرفتند و تهدید کردند که ما باید برویم خودمان را معرفی کنیم. نباید هیچ‌گونه مراسمی گرفته شود. مادرم را تهدید کردند. گفتند مادرت باید بیاید خود را معرفی کند.

مزار را بسته بودند پر از مأمورهای لباس‌شخصی، لباس نظامی. ماشین‌های گارد رفته بودند درِ بهشت سکینه را بسته بودند،‌ اجازهٔ ورود به هیچ‌کسی هم نمی‌دادند. کلاً از مراسم سالگرد جلوگیری کردند.

یک فیلمی منتشر شد سال گذشته از مراسم پارسا که مادر شما در این مراسم می‌رقصد و دست می‌زند. ممکن است در این مورد توضیح دهید؟

چهلم پارسا که از ورود مردم به بهشت سکینه جلوگیری کردند و آن اتفاقات افتاد، مراسم خیلی جزئی در خانه خودمان گرفتیم. به مادرم گفتم به جای این‌که به سینه و سر خودتان بزنید، برای بچه دست بزنید و پایکوبی کنید، چون این بچه جانش را برای ملت ایران از دست داده. او عزاداری نمی‌خواهد و بهترین کار این است که برای او دست زد و رقصید.

شکایت کردید؟ چه پاسخی به شما دادند؟

ما شکایت کردیم و پرونده هنوز هم هست، ولی متأسفانه به هیچ کجا نرسیدیم و گفتند که قاتل شناسایی نشد. هیچ اقدام خاصی انجام نشد.

ممکن است از خود پارسا بگویید؟

خیلی مهربان بود. با دوستانش وقت می‌گذراند، خیلی دوست داشت سفر برود و یکی از آرزوهایش این بود که بعد از گرفتن مدرک تحصیلی‌اش بتواند به کشورهای دیگر سفر کند و ادامه زندگی‌اش را آن طرف بگذراند.