دریافت از: مریم مرادی Maryam Moradi
گفتند بچه بیاورزندگی ات خوب می شود اما
9 ماه دوران بارداری ام مدام در استرس و اضطراب گذشت
«بچهدار که شوید مهر بچه به دل شوهرت میافتد و پایبند تو و زندگیات میشود.» حتما این نوع نصیحتهای دلسوزانه را هم شما شنیدهاید. این نصایح را عمدتااغلب کسانی به زن میکنند که از زندگی زناشویی او و مشکلاتش خبر دارند و حالا برای اینکه شوهر پایبند و علاقهمند به زن شود، به او توصیه میکنند بچهدار شود تا دست و پای شوهرش را ببندد.
بعد از مدتی هم پای یک بچه به زندگی زن و مرد باز می شود و به جای این که مهر و محبت پدر و مادر جوان را به هم افزایش دهد، گره کور دیگری به زندگی آنها اضافه کرده و مشکلات شان را صدچندان می کند. شقایق هم زنی است که به هوای اسیر کردن دل شوهرش بچه دار شد، اما نتیجه ای که عایدش شد، حضور در دادگاه خانواده بود.
گفتند بچه بیاور زندگی ات خوب می شود
با هم دوست بودند و بعد از چند ماه آشنایی تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند. خانواده های دختر و پسر جوان با هم آشنا شدند و با وجود مخالفت های خانواده پسر، به فاصله چند ماه مراسم عقد و عروسی برگزار شد. اما چند ماه بعد اخلاق و رفتار احسان تغییر کرد: «شوهرم مرد تندخو وعصبی است و با گذشت زمان رفتارهایش تغییر کرد. طوری بود که گاهی وقتی سر مسائل هر چند کوچک و بی اهمیت با هم بحث مان می شد، دست درازی می کرد و کتکم می زد. او وابستگی شدیدی به خانواده اش دارد و کوچک ترین اتفاقی که در خانه ما می افتد، آنها خبر دارند و در یک کلام بگویم آنها برای شوهرم تصمیم گیری می کنند. شوهرم چون عصبی است، تا کوچک ترین بحثی بین ما می شد، بی احترامی می کرد؛ از خودم بگیرید تا خواهرم که نمی دانم چه کینه ای از او دارد.
عشق با بی احترامی جور در نمی آید. بعد از دعوا هم پشیمان می شد و عذرخواهی می کرد و می گفت دیگر این کار را نمی کنم. اما یکی، دو روز بعد دوباره همان آش بود و همان کاسه. ای کاش مشکلم فقط بی احترامی هایش بود. بدبختی ام زمانی کامل شد که فهمیدم او معتاد است و مواد مخدر مصرف می کند. مچ او را در انباری خانه در حالی که لای خرت و پرت ها مشغول دود کردن بود گرفتم. وقتی دید بالای سرش ایستاده ام، ساکت ماند و حرف نزد. شوکه شده بود. اما برای این که کم نیاورد، شروع به داد و بیداد کرد که هرکاری می کنم به خودم مربوط است و تو حق دخالت نداری.دلم وقتی بیشتر سوخت که فهمیدم خانواده اش از اعتیادش باخبر بوده و به خیال این که پسرشان بعد از ازدواج اعتیادش را ترک می کند، به من و خانواده ام چیزی نگفته بودند. وقتی فهمیدم به خانه مادرش رفتم و گلایه کردم که چرا به من چیزی نگفتید؟ گفتند چون نمی خواستیم ناراحت شوی. یعنی کسانی که تا دیروز به چشم دشمن خونی به من نگاه می کردند، بعد از این که فهمیدم شاه پسرشان معتاد است، شدند دایه مهربان تر از مادر. به خانواده ام موضوع را گفتم و مادرم برای این که مرا سر خانه و زندگی ام برگرداند، گفت مردها بچه دوست هستند و اگر بچه ای به دنیا بیاوری، دلش به تو و زندگی گرم می شود و اعتیادش را هم کنار می گذارد. نمی دانستم چه کنم. بین من و شوهرم کمترین ارتباط عاطفی وجود داشت و دعواهای مان طوری بود که هر کسی زورش زیادتر بود، برنده بود.
از زندگی ام راضی نبودم و حالا می خواستم یک موجود دیگر را هم به این زندگی پر از جار و جنجال اضافه کنم. دراین گیر و دار پدر شوهرم سهم بچه هایش و از جمله شوهرم را داد و سهم خوبی به همسرم رسید و اوضاع زندگی ام را از قبل هم بدتر کرد. با این ثروت فقط دنبال عیاشی و خوشگذرانی هایش می رفت. هر موقع می خواستم با پدرم در این باره حرفی بزنم ناراحت می شد و می گفت: تمام دختران فامیل، حسرت زندگی ات را می خورند آن وقت تو می خواهی لگد به بخت خودت بزنی، سعی کن هر چه زودتر بچه دار شوی و شوهرت را گرفتار کنی.
می ترسیدم شوهرم گرفتار زنان دیگر شود و برای همین تصمیم گرفتم باردار شوم. تصور می کردم با به دنیا آمدن بچه همه چیز تغییر می کند، اما چند ماه بعد که بارداری ام مشهود شد، بنای دعوا گذاشت که من بچه نمی خواستم و خودم بچه هستم. بهانه گیری می کرد و به خاطر هر چیز کوچکی داد و فریاد راه می انداخت و مدام می گفت تقصیر تو بود که یک بچه در دامنم گذاشتی. بچه می خواهم چه کار؟
آرامش و آسایشم را از من گرفتی. 9 ماه دوران بارداری ام مدام در استرس و اضطراب گذشت و هیچ برنامه ای برای به دنیا آمدن بچه نداشتم. دلم می سوخت که قرار است پا به این زندگی بگذارد. بعد از تولد بچه، نه تنها علاقه ای به او نشان نداد، حتی مسئولیتش را هم قبول نکرد. بچه مریض می شد برایش مهم نبود و دکتر بردن و دوا و درمانش با من بود. حالا من مانده ام با بچه ای که به تنهایی او را بزرگ می کنم و نگران آینده اش هستم. روزنامه جام جم آنلاین 20 شهریور
لیلا حسین زاده
آخرین دیدگاهها