شعری برای فاجعه پزشکی در خمینی شهر

دریافت از: فرهاد نصیری    Farhad  Nasiri

شنیدم که در خطه ی اصفهان 

به شهری که نام خمینی است برآن

یکی کودک چار ساله و پاک
قضا صورتش را نمودست چاک

برای مداوا به درمانگهی
شده با پدر مادر خود رهی

پدر کارگر بود و مادر، فقیر
در آمد به حد بخور که نمیر

پزشکان حاذق پس از دیدنش
مهیا شدند بهر دوشیدنش

پرستار با ناله های بدی
بخيه بر آن زخم صورت زدی

چوصندوق داد فاکتور شیر گیر
به زانو در آمد چو آهوی پیر

چنین مبلغی در توانش نبود
رمق در تن و بازوانش نبود

ندارد، نگاهش پر از خواهش است
خدا را، بر این بنده بخشایش است

چو عاجز شد از مبلغ این عمل….
…پزشکش در آمد به دین دغل

به سیمای خود اخم را میکشد
و خود بخيه ی زخم را می کشد!!!!
****
پزشکا به چشم تو ما کیستیم
به الله ما داعشی نیستیم

ز شهر توایم با تو یک پیکریم
بنی آدميم، عضو یکدیگریم

از این مردمست هرچه داری، پزشک
چه کردی؟ چرا نابکاری.پزشک؟

یکی مرد تا تو امیری کنی
نه در معرکه زور گیری کنی

یکی شد اسیر و یکی شد شهید
که تو قامتت تا بدین جا رسید

پزشکا تو که موسم هر اذان
جلوتر ز منشی بگردی دوان

وضو سازی و پاکسازی کنی
تنت را دوباره نمازی کنی

دلیل نمازی که خوانی تو چیست؟
اگر سعی و منظورتان، بندگیست….

….عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست

غلامعلی آسترکی 19 آذر