دریافت از لیلا سعادت
این روزها اگر قصدی برای رفتن به مزار عزیزی را داشته باشی با پدیدهای روبهرو میشوی که شما را به فکر وادار میکند.
سو، سو این کلمهای است که از زمان ورودت به مزار از هر طرف که وارد شوی به گوشت میرسد هر چند نگارنده به تازگی متوجه این سر و صدا شده ولی دیگران میگویند خیلی وقت است که این صدا در این محل شنیده میشود.
وارد که میشوی قطعه شهداست و سقف آن مسقف، اقدام نوجوانی توجه شما را جلب میکند آخر او چهار ظرف آب (دبههای ماست سه کیلویی) همراه خود دارد هر از چند گاهی آنها را زمین گذاشته و با ریختن مقداری آب بر روی مزاری آن را با دست محکم شسته و تمیز میکند، چشم از او بر نمیداری چراکه رفتار او واقعاً جالب است به او که نزدیک میشوی متوجه میشوی که او مزار شهدایی را که شسته نشدهاند میشوید البته شهدایی که کسی برای زیارت آنها نیامده و بدون دریافت پول.
لباس به تنش کوچک است به طوری که موقع نشستن، کمرش بیرون زده آستینش از مچ دستش فاصله میگیرد و دمپایی آبی رنگی که خیس و البته گلی …
او سر و صدایی ندارد ولی صداهای دیگرانی که آب میفروشند توجه شما را جلب میکند، ایستاده و نگاهش میکنی متوجه شده و با نگاههای زیرکانه و البته معنیدار دور میشود.
چون ایستادهای یکی از آب فروشان خطاب به شما میگوید آب بریزم؟
نگاهش میکنی و او میگوید فقط ۵۰۰ تومان است.
به او گفتم میخواهم ولی اینجا نه، اگه میخوای آب بخرم باید همراه من بیای.
خیلی دوره؟ چند تا آب میخری بیام؟
اینها سئوالاتی است که مرتب تکرار میکند ایستاده و میگویی اصلاً دبه آبت را همین جوری میخرم پولشو میدم به شرطی که به چند تا سئوال جواب بدی و یک عکس هم ازت بگیرم.
شیطنتش گل میکند، عکس، عکس میشه ۱۰ هزار تومان، لبخندت او را متوجه گرانفروش بودنش کرده و میگوید، خانم من گران فروشم.
اگه ندی به سئوالات جواب نمیدم.
میخوام برم کلاس چهارم، همه پولامو برای خودم خرج میکنم.
اینها جوابهایی است که مهدی گران آب فروش به سئوالاتت میدهد.
امین که متوجه ماجرا شده به آرامی به شما نزدیک میشود نه من آب نمیفروشم.
با صدای خنده مهدی عصبانی میشود، اصلاً میفروشم به تو چه ربطی دارد؟
پدرم در شرکت کار میکند کارگر است، مدرسه هم میرم و باز مهدی میخندد آره جون خودت بابات کار میکنه، توهم مدرسه میری؟
تلاشت برای دور کردن مهدی و حرف زدن با امین بینتیجه است، پولی را که به مهدی قول داده بودی بین او و امین تقسیم کرده و از آنها فاصله میگیری.
مدتی را در کنار عزیزی که از دست دادهای ایستاده و به اتفاقات گذشته از عمرت از زمان فراق وی فکر میکنی به طوری که گذشت زمان از دستت رفته و دیگر حتی صدایی هم نمیشنوی.
حضور کودکی با نگاههای خاص شما را به خود آورده او میخواهد از خوردنیهای روی مزار بردارد، ولی زیر چشمی شما را نگاه میکند با لبخندت خجالتش آب میشود و خوراکی بر میدارد.
گلهای روی مزار عزیزت را پرپر میکنی (راستی چرا)
شاید به این دلیل که کسی نتواند آن را برداشته و با خود ببرد اصلاً ببرد چه فرقی میکند.
تصمیم به رفتن میگیری منتهی با این تصمیم که با چند آب فروش دیگر هم صحبت کنی.
محمد با نگاههای تو امیدوار به فروش آبش میشود، محجوبتر از همه پسر بچههایی است که با آنها هم صحبت شدهای، و البته صادقتر.
میخوام برم کلاس ششم، بعضی مواقع پولام و برای خودم خرج میکنم، ولی اغلب میدم خونه تا خرج بشه.
بابام، بابام کار، کار می … می میکنه، اما پیره، کارم که نیست.
در همین حین کودکی توجه شما را جلب میکند به سختی میتواند از میان مزارهای نامتوازن راه برود ولی موجبات خنده همه حاضران و رهگذران از جمله پدر خود را فراهم کرده او به طور مرتب تکرار میکند سو، سو، پدرش خم شده مطالبی را در گوشش میگوید ولی بینتیجه است.
کودک همچنان فریاد میزند سو، سو، …
و این شکل فروش آب تا زمان خروجت از قبرستان، آرامستان و یا هر اسم دیگری که شما بر آن میگذاری ادامه مییابد و …
هر چند در میان فروشندگان آب افراد جوان و حتی بزرگسال هم دیده میشود ولی آنها اغلب مشکلاتی جسمی دارند.
ولی میثم، علی، محمد و … ۲۵ پسر بچههایی که شما با آنها هم صحبت شدهای و دیگرانی که نتوانستی با آنها هم صحبت شوی، ترا به این فکر میاندازد پدیده جدیدی در کودکان کار. افکار نیوز 10 شهریور
آخرین دیدگاهها