‌بهار به آغوش پاییز نشست

۱۵ خرداد ۱۳۹۷

زن همسایه چادر گل‌دارش را زیر بغل جمع کرده و غرق در عمق بی انتهای افکار، نچ‌نچ کنان به نشانه افسوس سرش را تکان می‌دهد: “خودش که بچه است، احتمالا نمی‌داند چه بر سرش آمده اما خدا به داد مادرش برسد! زن بیچاره از آن روز آب شده است انگار”.

به گزارش ایسنا-‌ می‌گویند اتفاق در محله‌ای به نام پیرمرد قدیمی کوچه افتاده که سال‌ها در این محل یک بقالی داشته و حالا چند سالی می‌شود مغازه‌اش باز نشده است. می‌گویند بهاره را همین حوالی رها کرده‌اند.

همان حوالی در خانه‌ای را می‌زنیم، چند پسربچه افغان در را باز می‌کنند. بزرگتری در خانه ندارند. از اتفاقی که افتاده می‌پرسیم. خبر دارند. بهاره هم بازی‌شان بوده. می‌گویند خانه‌شان آن سمت محله بوده، همین هفته پیش رفته‌اند اطراف مسجد بزرگ.

یکی از بچه‌ها با ابرو به سمت زمین اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید انگار وقتی پیدایش کرده بودند غرق … بوده. آدرس دقیق‌تر می‌خواهیم، می‌ترسند بگویند. از زیر زبانشان می‌کشیم “خانه جدیدشان را بلد نیستیم اما خانه خاله‌اش سمت بازار است و یک در آبی دارد”.

همه اهل محل کم و بیش، راست و دروغ، قصه را شنیده‌اند. شنیده‌اند اما به خاطر شرمی که ویژگی مردم تهی دست محله‌های فراموش شده است، از آن حرف نمی‌زنند!

بی هدف در محله می‌گردیم و در خانه‌های آبی را می‌زنیم. سبزی فروش محل می‌گوید “انگار در کابل کاسبی می‌کنم. اینجا همه افغان هستند. همه هم را می‌شناسند”. آقای سبزی فروش هم با ما همراه می‌شود تا شاید اهالی محل بیشتر اعتماد کنند و آدرس خانه بهاره را در اختیارمان بگذارند.

یکی از درهای آبی به روی خانومی باز می‌شود که دو کودک از پشت سرش سرک می‌کشند. لهجه افغانستانی اصیلی دارد و آقای سبزی فروش بهتر از ما می‌فهمد چه می‌گوید.

+ (با همان لهجه افغانستانی) چه کارشان دارید؟

– فقط می‌خواهیم چند سوال بپرسیم.

+ خوب من چه بگویم؟ می‌ترسم آدرس بدهم خدا را خوش نیاید.

به هزار زحمت راهنماییمان می‌کند. می‌گوید خاله‌اش کوچه بعدی زندگی می‌کند. در خانه‌اش آبی است. با آقای سبزی فروش تا در آبی می‌رویم. در می‌زنیم. از پشت در صدای زنانه‌ای می‌آید.

+ کیه؟

– ببخشید منزل خاله بهاره؟

+ (در را باز می‌کند) چطور؟

ـ می‌خواستیم آدرس خانه بهاره را از شما بگیریم.

+ (تعجب می‌کند) نمی‌توانم آدرس بدهم. چه کارشان دارید؟

– خبرنگار هستیم. آمدیم مصاحبه کنیم.

+باید بپرسم…. صبر کنید.

پشت در گم می‌شود. چند دقیقه بعد عموی بهاره سوار بر موتور از راه می‌رسد و می‌خواهد در کوچه پس کوچه‌های محله دنبالش کنیم. خانه، انتهای کوچه بن‌بست است. با آمدن ما باقی خانواده که همه در همین محله زندگی می‌کنند هم از راه می‌رسند. یک حیاط کوچک و دو اتاق چیزی است که از در ورودی معلوم است.

یک فرش لاکی و چند پشتی همه چیزی است که در این اتاق به چشم می‌خورد. فضای خانه آرام نیست. سنگینی از دیوارهایش بالا می‌رود. می‌نشینیم. باز کردن صحبت ساده نیست.

آنهایی که او را می‌شناختند می‌گویند از آن روز دیگر نخندیده! تکیده و مغموم روی زمین نشسته است. از نگاه‌های بی روحی که به زمین دوخته، می‌شود حدس زد هر ثانیه هزار فکر از پس چشم‌هایش می‌گذرد. غمش را زیر چادر سیاهی که به تن دارد پنهان کرده و هر از چندگاهی که راه گلویش را پیدا می‌کند، با آهی از سر درد، فرویش می‌برد.

پدربزرگ پیر خانه این گوشه اتاق نشسته و عموی بهاره گوشه دیگر اتاق. بهاره اما ساکت است و جز صدای نفس‌هایش چیزی به گوش نمی‌رسد. در آغوش مادر، عروسکش را بغل گرفته و برایش لالایی می‌خواند. نگاه‌های مادر بهاره، پاییزی و زرد است. اهالی محل می‌گویند از آن روز زن دیگری شده است؛ سرد، خسته و بی رمق.

خود بهاره هم آن طور که مادرش می‌گوید حال روحی خوبی ندارد. کم حوصله شده است، بی‌قراری می‌کند و شب‌ها کابوس می‌بیند. عمویش می‌گوید رفتارهایی پیدا کرده‌ که از یک دختر بچه با این سن و سال که از نظر روحی سالم باشد بر نمی‌آید.

“همه در جریان این اتفاق هستند. اما عده‌ای می‌گویند این قصه نباید رسانه‌ای شود. حتی همین فامیلی که می‌آید و می‌رود را گفته‌اند فعلا رفت و آمد نکند. می‌گویند این رسانه‌هایی که می‌خواهند ما را پیدا کنند دروغ می‌نویسند و فردا همین‌ها به ضرر ما می‌شود”. این را عموی بهاره می‌گوید.

عموی بهاره مردی تقریبا ۳۵ ساله است که در ایران به دنیا آمده و لهجه‌ای میانه دارد. از جزییات حادثه سوال می‌کنیم. “شب چهارشنبه اثاث کشی خانواده بهاره تمام شده بود و فقط قدری خرده اثاث باقی مانده بود. پدر بهاره می‌رود تا خانه را تمیز کند و تحویل صاحب خانه بدهد که بهاره هم همراه پدر می‌شود. اما کار پدر در خانه زمان می‌برد و بهاره تنها به سمت خانه راه می‌افتد”.

“فاصله میان دو خانه دور نیست. اما در همین میان آن فرد بهاره را بغل می‌کند، چشم‌ها و دهانش را می‌بندد و به خانه مخروبه‌ای در همین نزدیکی می‌برد. یکی از خانم‌های همسایه این اتفاق را می‌بیند … و وقتی نزدیک می‌شود، فرد متعرض سوار بر موتورسیکلت فرار می‌کند. زن همسایه هم بهاره را که بیهوش بوده است می‌آورد و تحویل می‌دهد”.

– همسایه، متعرض را نشناخته بود؟

‌همان روز به روشنی از یکی از افراد محل نام برد. گفت من دیدم که پسر آقای فلانی بود اما فردای آن روز انکار کرد و گفت متعرض را نشناخته و فقط دیده که سوار موتور شده و فرار کرده است.

عموی بهاره می‌گوید “این جنایت در حق ما شده است، جنایتی که حیوان با حیوان نمی‌کند. اگر کاری برای ما نکنند خودمان هر کاری که بدانیم حق داریم انجام می‌دهیم. فقط می‌گویند ما پیگیر هستیم. بهزیستی هم یک رابط برای پرونده بهاره گذاشته است”.

مادر بهاره اما می‌گوید “به خواهرم گفته‌اند اگر من خواستم با رسانه‌ها صحبت کنم به آن‌ها بگویند تا مانع من شوند. من از هیچ چیز نمی‌ترسم. بلایی که سر دخترم آمده به همه می‌گویم. اگر رسانه‌های داخلی حرف‌های ما را بشنوند به آن‌ها می‌گویم اما اگر نگذارند دردمان را بگوییم به رسانه‌های خارجی خواهم گفت”.

عمویش می‌گوید “حالا افغانستانی باشیم یا ایرانی، چیزی از ظلمی که به این کودک شده کم می‌کند؟ ما هم بشر هستیم. ما به عنوان یک انسان قربانی چنین جنایتی شده‌ایم و بعضی‌ها به جای اینکه به ما کمک کنند، تلاش می‌کنند بر روی این اتفاق سرپوش بگذارند. ما چشم انتظار این هستیم که آن فرد را پیدا کنند اما اگر صبرمان لبریز شد هر کار از دستمان بر بیاید می‌کنیم. ایران یک کشور اسلامی و شیعه است. این اتفاقات برای ایران عیب است.

بهاره هفتمین فرزند از ۹ فرزند این خانواده است. گرچه فاجعه‌ای برای او رخ داده اما هنوز عروسکش را در آغوش گرفته و می‌خندد. سکوت و کتمان این اتفاق نتیجه‌ای جز تکرار آن نخواهد داشت.

به قول خانوم همسایه اما خدا به داد مادرش برسد.