زندگیم را بگیر، هویتم را نه
14/12/1397
تهران- ایرنا- تصور زندگی بدون اوراق هویت برای خیلی از ما ناآشنا و غریب است اما برای کودکانی که ناخواسته بدون شناسنامه بزرگ می شوند، زندگی حال خوشی ندارد. امین یکی از کودکان بدون شناسنامه است اما می خواهد برخلاف جریان آب شنا کند و زندگی اش را نجات دهد.امین خودش را این طور معرفی می کند: بچه شمال هستم. پدرم مهاجر، اصلیتم افغان است و مادری ایرانی دارم. خیلی سال پیش پدر و مادرم از هم جدا شدند.
درست وقتی سه سال بیشتر نداشتم. پدرم ما را ترک کرد و مادرم معتاد شد.
امین پس از جدایی پدر و مادرش مدتی وسط مانده بود. او می گوید: مادرم اصرار داشت مسئولیت مرا پدرم برعهده بگیرد اما او می گفت من امین را نمی برم. بنداز جلوی سگ و گربه.
تا اینکه بالاخره مادر امین دلش به رحم آمد و مسئولیت سرپرستی او را برعهده گرفت. «پدرم به خاطر اعتیاد مادرم از او جدا شد. پس از رفتن او زندگی سخت می گذشت. در این مدت یکبار پدرم سراغم آمد مرا همراه خودش ببرد اما مادرم دیگر کوتاه نیامد و سرپرستی ام را به او نداد».
از طرفی مادر امین به خاطر وصلت با همسر افغانی تبارش، از مدت ها پیش از خانواده اش طرد شد. «این بود که از اینجا مانده و از آنجا رانده برای ادامه زندگی از شمال به بومهن آمدیم. جایی که اقوام پدرم زندگی می کردند و تا حدودی رابطه شان با مادرم خوب بود».
پس از مهاجرت به بومهن، امین برای اولین بار تکدی گری را تجربه کرد. آنها برای گذران زندگی و تهیه خرج مواد مادرش نیاز به پول داشتند و تنها راه آنها گدایی بود. در این مدت اما رابطه مادر امین پس از جدایی از همسرش با خانواده خود هر روز گرم تر می شد. به همین دلیل پای آنها به تهران و خانه خاله امین باز شد. «از آن زمان به بعد با خاله ام رابطه خوبی داشتم و بیشتر اوقات پیش آنها بودم و کمتر سراغ مادرم می رفتم. او بیشتر اوقات در بومهن زندگی می کرد».
* رکاب زنی از بومهن به تهران
امین در تهران با درس و مشق آشنا شد. او در جریان دوستی با پسری به نام صالح با فضای تحصیل آشنایی یافت. امین تشنه آموزش و درس خواندن بود اما شناسنامه برای حضور در مدرسه نداشت. پس چه باید می کرد؟ او می گوید: ازدواج پدر و مادرم جایی ثبت نشده و آنها طی رسم افغانستان با عنوان نیکا ازدواج کرده بودند. به همین دلیل من هرگز شانسی برای داشتن شناسنامه نداشتم.
با این حال اما امین قصه ما، تصمیم گرفت برای تحصیل به خانه ایرانی جمعیت امام علی (ع) که در محله اقوامشان در تهران بود، برود. او چندین بار به همراه صالح به خانه ایرانی رفت. جایی که شناسنامه، مرز و قومیت اهمیت نداشت و بچه ها در یک کلاس می توانستند زندگی را مشق کنند و کنار تحصیل سبک زندگی را هم یاد بگیرند.
«در این مدرسه یک سال درس خواندم و تازه با دنیای واقعی آشنا شدم. اما بعد از یک سال به اجبار مادرم به بومهن بازگشتیم. در آنجا مادرم با مردی معتاد ازدواج کرد. شرایط از گذشته هم بدتر شده بود. صبح می رفتیم گدایی و شب به خانه بازمی گشتیم». امین از گدایی متنفر بود. از اینکه مجبور بود برای تهیه مخارج زندگی شان جلوی مردم دست نیاز دراز کند حالش را بد می کرد اما همه چیز به اجبار مادرش انجام می شد و او قادر به تصمیم گیری نبود. «خانه محل امنی برایم نبود. شاهد مصرف مواد از سوی مادر و ناپدری ام بودم. این صحنه از همه چیز آزاردهنده تر بود. 10 سالم شده بود و بیش از گذشته همه چیز را درک می کردم. اما دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم و نمی خواستم به آن شرایط تن بدهم».
امین یک روز دوچرخه اش که تنها دارایی او بود برداشت و رکاب زنان راهی تهران شد. او مسیر بومهن تا خانه خاله اش در تهران را رکاب زد و سرانجام به مقصد رسید.
* از فوتبال تا دومیدانی
او پس از رسیدن به تهران بار دیگر به خانه ایرانی رفت تا به درس خواندنش ادامه بدهد. نمی خواست بی سواد بماند. در این مدت او هر از چندگاهی با اعتراض های خاله اش مجبور می شد پیش مادرش برگردد یا به خانه پسرهای او که متاهل بودند، برود. اما بار دیگر وقتی آب ها از آسیاب می افتاد و خاله آرامشش را به دست می آورد، امین بار دیگر پیش او برمی گشت. از امین می پرسم چرا به خانه خودتان نمی رفتی و پیش مادرت نمی ماندی؟ او می گوید: آنجا پاتوق مصرف مواد مادر و ناپدری ام بود. نمی خواستم مثل آنها بشوم. دوست نداشتم روزی من هم مواد به دست بگیرم و اعتیاد زندگی ام را تباه کند. می خواستم موفق بشوم و خودم را از آن وضعیت خارج کنم. مواد مرا از درس خواندن می انداخت.
امین اما بعدها در ادامه آشنایی خانه ایرانی و مربیانی که به او درس و ورزش یاد می دادند، به مسابقات فوتبال راه پیدا کرد. او در دویدن زبانزد بود و به فوتبال پرشین خاک سفید جمعیت امام علی (ع) پیوست.
او آن قدر بازی اش خوب بود که به پیشنهاد مربی تیم پرشین جمعیت امام علی به تیم تراکتورسازی نوین دعوت شد. اما این موضوع ماحصل رضایت بخشی برای او نداشت. چرا که نداشتن شناسنامه او را از ادامه فعالیت در فوتبال و مسابقاتی که آرزوی شرکت در آن را داشت، محروم کرده بود. این بود که پس از مدتی از فوتبال کناره گیری کرد و سراغ دو و میدانی رفت. «بازی ام خوب بود و همه تعریف می کردند. اما همیشه در مسابقات روی نیمکت می نشستم. چون شناسنامه نداشتم اجازه حضور در مسابقات فوتبال را نیز نداشتم. شاید اگر می توانستم وارد زمین بشوم، تیممان را قهرمان می کردم».
امین حاضر نبود به هیچ قیمتی نداشتن شناسنامه او را از آرزوهایش دور کند. می توانست سر چهارراه ها اسپند دود کند. می توانست به گدایی ادامه بدهد و دستش را جلوی مردم دراز کند اما او به جنگ با محدودیت های زندگی اش رفت و پا در میدان دو و میدانی گذاشت.
* تصمیم گرفتم زندگی ام را نجات دهم
امین بارها در مسابقات دو و میدانی که جمعیت امام علی (ع) برگزار می کرد، شرکت کرد و امروز او صاحب پنج مدال از مسابقات دو و میدانی شامل یک مدال طلا در ماده 800 متر، سه مدال نقره در مسابقات استانی و یک مدال برنز در پرتاب وزنه است. او در این رشته می توانست بدون شناسنامه شرکت کند و حالا با کمک جمعیت در کافهای مشغول به کار است. خانه ای نقلی اجاره کرده و همه هزینه های زندگی مستقلش را از طریق فعالیت در کافه به دست می آورد.
پسر جوان در سن 16 سالگی هنوز شناسنامه ندارد و قرار است تا 18 سالگی صبر کند و شناسنامه اش را بگیرد. امین می گوید: کنار باشگاه و کار در کافه، در جمعیت برنامه نویسی می خوانم و آموزش می بینم. خیلی این رشته را دوست دارم. پس از کلاس درس، به باشگاه می روم و همچنان دو و میدانی کار می کنم.
امین برای آینده اش از همین امروز برنامه ریزی کرده است. او یا می خواهد باریستاکار شود و در آینده در کافه کار کند یا رشته برنامه نویسی را ادامه بدهد. اما به دو و میدانی به چشم شغل نگاه نمی کند. او می گوید: ورزش را دوست دارم اما می دانم منبع درآمدی برایم ندارد. به همین دلیل اول می خواهم رشته ای را برای تامین مالی زندگی ام دنبال کنم و در کنارش دو و میدانی را هم ادامه بدهم.
امین معتقد است اگر در طول این سال ها شناسنامه داشت، می توانست کارهای مهمی انجام دهد و بیش از این در زندگی اش پیشرفت داشته باشد. «می توانستم در مسابقات فوتبال شرکت و تیمم را برنده کنم. اما نشد و این تقصیر من نبود. من و همه بچه هایی که مثل من هستند باید صاحب شناسنامه شوند چون آنها حق زندگی دارند».
امین ادامه می دهد: مهم نیست پدر و مادرت چه کسی و چه کاره هستند. مهم نیست در کدام محله بزرگ می شوی. مهم خود فرد است. من هم می توانستم مثل پدر و مادرم بشوم اما ترجیح دادم زندگی ام را نجات بدهم. به خاطر زندگی و شرایط اعتیاد مادر و ناپدری ام خیلی مسخره و اذیت شدم. بارها سر این موضوع حتی دعوا کردم اما پس از مدتی تصمیم گرفتم زندگی ام را تغییر دهم.
* حق داریم به آرزوهایمان برسیم
پسر جوان این روزها به تنهایی در تهران کار و زندگی می کند و درس می خواند. در این مدت یک بار پدرش از افغانستان با او تماس گرفت و از او خواست به آنجا برود اما امین قبول نکرد. «او آنجا ازدواج کرده و 6 فرزند دارد. من به آنجا بروم باید برای فرزندان دیگرش کار کنم. ترجیح می دهم در همین تهران بمانم و زندگی ام را بسازم».
پسر جوان به نظرش خیلی خوش شانس بود که از یک نقطه ای به بعد مسیر زندگی اش عوض شد. او اما می داند خیلی از دخترها و پسرهای هم سن و سال و در شرایط خودش شاید این شانس را نداشته باشند. «دختر یکی از اقواممان به خاطر شرایط بد زندگی شان و نداشتن شناسنامه از مدرسه اخراج شد. پس از آن به اجبار خانواده اش در 14 سالگی ازدواج کرد، در 15 سالگی مادر شد و در 17 سالگی خودکشی کرد. از زندگی خسته شده بود و تحمل زندگی با همسرش را نداشت. می خواهم بگویم اگر او شناسنامه و شرایط ادامه تحصیل داشت هیچ وقت پایان زندگی اش مرگ نبود. ازدواج در کودکی پایان خوشی ندارد. ما همگی مان حق داریم در کودکی به آرزوهایمان برسیم و خوشبخت بشویم».
آخرین دیدگاهها