برای رنج‌های این نوجوان پایانی هست؟

۲۶ مرداد ۱۳۹۸

« روز اول مهر از ترس مدرسه و بچه ها تب کردم و مجبور شدند من را به خانه برگردانند. می ترسیدم اذیتم کنند. از همان روز اولی که پا به مدرسه آوردم تا آخرین روز دوران دبیرستانم روی صندلی های تک نفره می نشستم. کسی حاضر نمی شد روی صندلی کنار من بنشیند. اول از همه به خاطر صدایم و اینکه صدایم آهنگ خاصی داشت که مسخره ام می کردند.»

به گزارش خبرآنلاین، یلدا عصرهای تابستانی اش را با پیاده روی در خیابان ها و بلوارهای خلوت سمنان می گذراند. معمولا یک سویشرت مشکی کلاهدار می پوشد و کلاهش را روی پیشانی که با چتری های مرتب شده پوشانده، می اندازد، رژلب قرمز کم رنگی به لبش می زند و راه می رود. گرمای هوا اندکی فرونشسته که عادل یا همان «یلدا تنها» وارد کافه محل قرارمان می شود. همان سویشرت تیره اش که بلندی آن تا زیر زانوهایش می رسد را پوشیده و شلواری تیره نیز به پا دارد. می خندد؛ چشم های درشتش میان صورت گوشتالودش می درخشد و با صدایی که نه مردانه است و نه زنانه سلام می دهد. دندان هایش از دهانش بیرون می زند و  لبخندی به پهنای صورت بر لبش می نشیند.

وقتی به اسم شناسنامه ای اش یعنی عادل صدایش می کنم عصبانی می شود و می گوید: «من را یلدا تنها صدا کن، من عادل رو نمی شناسم» عادل برای او پسری است مانند تمام پسرهایی که در اطرافش راه می روند و نفس می کشند. می گوید:« ۵ساله بودم که رژلب قرمز مادرم را که سر نماز بود، به لب هایم زدم و از خانه بیرون رفتم. برای خودم در کوچه راه می رفتم که یکی از همسایه های مان من را در خیابان دید و گفت: « این چه وضعی است که بیرون آمده ای؟ مادرت کجاست؟ گفتم مادرم دارد قرآن می خواند. آمد جلوی در خانه مان و به مادرم گفت حواست به این بچه باید باشه. مردم او را می بینند و مسخره اش می کنند!»