روایت ضرب و شتم کودکمهاجر در پاسگاه کرمان
۲۷ آذر ۱۳۹۹
دانیال دایان؛ شهروندخبرنگار
روزانه دهها شهروند افغانستانی در پی فقر، بیکاری، ناامنی و جنگ، تحصیل و زندگی خود را در افغانستان رها میکنند و به سوی ایران رهسپار میشوند. اگر از این مسیر قاچاقی جان سالم به در ببرند، در ایران به کارگری مشغول میشوند و گاه نسل به نسل به دلیل محدودیتها و تبعیضهای بسیار، به کارگری میپردازند. گاه هم در میانه مسیر، اسیر نیروهای انتظامی میشوند و خشونتهای بسیار میبینند. اگر این مسافران کودک باشند، زخمهایی که بر روح و روانشان وارد میشود، بسیار عمیقتر از کبودیهایی است که چند روز بر تنشان میماند.
«نظامالدین» یکی از همین کودکان است که در ۱۴ سالگی خود را به قاچاقبر سپرد تا به ایران برود و کودک کار شود. اما در میانه راه به دست ماموران نیروی انتظامی ایران افتاد، مورد ضرب و شتم قرار گرفت و به افغانستان برگردانده شد. با وجود این، میخواهد دوباره مسیر زندگی خود را از ایران بگذراند؛ حتی اگر مورد خشونت قرار بگیرد.
***
فقر و افزایش جغرافیایی جنگ، بسیاری از افغانستانیها را به سفر قاچاقی به ایران مجبور میکند و بازار قاچاق انسان در افغانستان گرمتر میشود. فقر فزاینده در میان افغانستانیها، به ویژه روستانشینان شدت پیدا کرده است به طوریکه بسیاری از آنها نوجوانان خود را بدون داشتن همراه، به دست قاچاقبران انسان میسپارند؛ حتی اگر این اقدام، قمار با زندگی کودکان باشد. ماموریت این نوجوانان، کارگری در ایران است تا بلکه بقیه اعضای خانواده از گرسنگی تلف نشوند. در حالیکه گرسنگی، تشنگی، دشنام و لتوکوب [ضرب و شتم] تنها بخشی از این سفر است که گاه به مرگ هم میانجامد.
افزایش دامنه جنگ در شهرستان «پشتونزرغون» استان هرات در غرب افغانستان و محدود شدن فرصتهای شغلی، از عوامل سفر قاچاقی «نظامالدین» ۱۴ ساله به ایران بود. او سه خواهر و شش برادر کوچکتر از خود دارد و خودش هم تا کلاس ششم تحصیل کرده است. اما پدرش او را راهی ایران کرد تا بلکه در تامین معیشت این خانواده پرجمعیت مشارکت کند. طبق توافق با خانوادهاش، قرار بود که پس از رسیدن به ایران، آنها مبلغ یک میلیون و ۸۵۰ هزار تومان به قاچاقچیان انسان بپردازند.
پدر نظامالدین در تعمیرگاه ماشین مشغول به کار است. به روایت نظامالدین، پدرش میدانست که این سفر قاچاقی چه خطراتی در پی دارد: «اما ما گرسنه بودیم و چیزی نداشتیم. برای همین باید به ایران میرفتم تا پولی به دست بیاورم.»
مسیر این سفر همان گذرگاهی است که دیگر مسافران هر روز از آن به سوی ایران روانه میشوند. قاچاقچی نظامالدین را به همراه ۴۵ مسافر دیگر از شهرستان پشتونزرغون به سمت استان «نیمروز» راهی کرد تا از جنوب افغانستان به پاکستان بروند. آنها با خودروهایی که دهها مسافر را در خود جای داده بودند، جابهجا شدند: «رانندهها بدون توقف با سرعت بالا رانندگی میکردند. راننده و قاچاقبر به ما گفته بود که اگر از ماشین بیفتیم و زخمی شویم، نمیتوانند ما را همراه خود ببرند و در دشت رهایمان میکنند.»
تنها پنج بطری آب برای ۴۵ مسافر در نظر گرفته شده بود. تشنگی اولین احساسی بود که در کنار ترس و اضطراب، به جان مسافران افتاده بود. نظامالدین میگوید کمی نخود خام به همراه مسافران بود که آن را زیر پا له میکردند و میخوردند تا بتوانند با گرسنگی مقابله کنند.
مسافران به دشتهای پاکستان رسیدند و تا مرز ایران، یک شبانهروز پیادهروی کردند. هنگام عبور از مرز، ماموران مرزی متوجه حرکت آنها شدند: «پلیس به دنبال ما افتاد اما هرچه دوید، نتوانست ما را بگیرد. هرچه دستور ایست داد، ما نایستادیم و فقط میدویدیم.»
آنها توانستند خود را به کرمان برسانند. اما اینبار انگار گریزی از مامورهای ایرانی نداشتند: «تا مرز کرمان که رسیدیم، ۱۴ نفر شده بودیم. برخی از مسافران که به راهنما گوش ندادند، دستگیر شدند. ما هم وقتی رسیدیم، توسط پلیس بازداشت شدیم.»
نظامالدین از این بخش به بعد ماجرا را به سختی روایت میکند؛ انگار تمام آن ضرب و شتمها و شکنجهها برایش دوباره تصویر میشدند.
به گفته او، ماموران از بالای تپه برایشان کمین کرده و هنگام عبور آنها، هدفشان قرار داده بودند. نظامالدین میگوید نیروهای پلیس ایران او و همراهانش را مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار داده و شبی را بدون نان و اب در پاسگاه گذرانده بودند.
تحمل گرسنگی و تشنگی آنهم با بدنهای ضربدیده، برای کودکی که به امید لقمهای نان، سختیهای مسیر افغانستان به ایران را گذرانده است، تلخی را به چشمان و صدای او نشاندهاند. اما نه آن سختیهای مسیر و نه حتی برخوردهای خشونتبار نیروهای پلیس ایران، هیچکدام راهحل فقر، بیکاری و گرسنگی در افغانستان نیست.
نظامالدین بعد از سپری کردن چند شب در بازداشتگاههای ایران، از مرز «اسلامقلعه» به افغانستان برگردانده شد. اما او باز هم قرار است غیرقانونی به سمت ایران برود تا بلکه شکمهای گرسنه خواهر و برادرهایش را سیر کند: «مجبوریم دوباره به ایران برویم. چیزی نداریم بخوریم. من ۹ خواهر و برادر دارم که همگی کوچک هستند. میدانم رفتن به ایران سخت است اما چارهای ندارم.»
معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار او است اما مشخص است که برخوردهای خشونتبار و این رد مرزها [بازگرداندن به کشور اصلی] هیچکدام راهحلی برای نوجوانان و جوانان افغانستانی نیست. حکومت این کشور به فکر صلح با «طالبان» است و در کشور همسایه حتی برای آنها هم جایی نیست؛ نوجوانانی که به جای تحصیل و کودکی کردن، باید تن و روح به خطر بیاندازند تا بلکه شکمی سیر شود.
آخرین دیدگاهها