رنج‌نامه تارا هوشمند دختر بهایی محروم‌شده از تحصیل در کنکور امسال

دریافت از : محمد رضا برزگر ( Mohammadreza Barzegar )

یک دختر دیگر بهایی که در کنکور امسال ورود به دانشگاه از انتخاب رشته باز مانده و از او خواسته شده تا به سازمان سنجش مراجعه کند، با انتشار “رنج‌نامه‌”ای، به شرح داستان محرومیت از تحصیلش پرداخته است.

تارا هوشمند که ۱۸ سال دارد و پیش از این با دریافت رتبه‌ی کنکور موفق به انتخاب رشته در دو گروه آزمایشی “ریاضی و فنی” و “هنر” شده بود، در این “رنج‌نامه” که نسخه‌ای از آن در اختیار “تقاطع” قرار گرفته پرسیده که به چه دلیلی باید از «ساده‌ترین حقوق انسانی‌اش محروم باشد».

او در عین حال ابراز امیدواری کرده که روزی او و دیگر شهروندان بهایی نیز بتوانند «فارغ از هرگونه تعصبات» در کنار دیگر ایرانیان زندگی کنند و از حقوق‌شان برخوردار شوند.

پیش از تارا هوشمند، دو دختر دیگر بهایی به نام‌های روحیه صفاجو و شادان شیرازی نیز خبر محرومیت از تحصیل‌شان را رسانه‌ای کرده‌اند. خانم صفاجو، از همان آغاز از دریافت نتیجه‌ی کنکورش باز ماند و به او گفته شد تا به شعبه‌ی سازمان سنجش در کرج مراجعه کند. شادان شیرازی هم که رتبه‌ی ۱۱۳ کنکور ریاضی و فنی را کسب کرده بود، نتیجه‌ی انتخاب رشته‌ و دانشگاهش اعلام نشده و از او خواسته شده تا هم‌چون تارا هوشمند به ساختمان مرکزی سازمان سنجش برود.

متن کامل نوشته‌ی تارا هوشمند را در ادامه بخوانید:

چند روز است دل‌شوره‌ی عجیبی دارم. تمام‌مدت به دانشگاه و نتایج کنکور فکر می‌کنم. فردا قرار است آینده‌ی من معلوم شود. هیجان عجیبی دروجودم احساس می‌کنم. هیجانی که از شوق تحصیل نشأت گرفته است. ساعت ۱۰ شب است. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. برمی‌دارم. دوستی است که یک ماه و نیم پیش به دلیل عقیده‌اش محروم از تحصیل اعلام شده است. می‌گوید نتایج آمده. سریع خودم را به خانه می‌رسانم و با هیجانی زایدالوصف سایت سنجش را باز می‌کنم. در دلم خدا خدا می‌کنم که سایت شلوغ نباشد و بتوانم هرچه سریع‌تر نتیجه‌ام را ببینم. مامان نگران است و دعا می‌خواند. بابا هم مضطرب است. مشخصاتم را وارد می‌کنم. در دلم غوغا است. خیلی خوشحالم که بعد از ۱۲ سال درس خواندن بالاخره می‌توانم نتیجه‌اش را ببینم. سایت باز می‌شود؛ جلوی کد رشته چند خط تیره کشیده شده است. روبروی عنوان رشته و دانشگاه نوشته است: «به آدرس تهران، خیابان کریم‌خان زند، پلاک۲۰۴، سازمان سنجش کشور، طبقه‌ی دوم مراجعه نمایید.»

چند لحظه مات به صفحه‌ی باز شده نگاه می‌کنم. دستانم یخ کرده است. معده‌ام می‌سوزد. سرم درد می‌کند. از استرس و شاید هم عصبانیت می‌زنم زیر خنده. خنده‌ام برای خودم هم غریب است. مامان از آن طرف با هیجان می‌پرسد: چی شد تارا؟ نمی‌دانم چه بگویم. جواب نمی‌دهم؛ دوباره می‌پرسد. جواب می‌دهم: نقص پرونده‌ی مدل جدید خورده‌ام. مامان می‌پرسد یعنی چی؟ می‌گویم بیا و ببین!

می‌آید. چند لحظه به صفحه خیره می‌شود. می‌گوید حتما اشتباه شده! در دلم می‌گویم مادر است دیگر! نمی‌خواهد باور کند یعنی نمی‌تواند باور کند! امید دارد هنوز هم… مادر است دیگر… دوباره مشخصات را وارد می‌کنم و دوباره با‌‌ همان صفحه روبرو می‌شوم. می‌لرزم و نمی‌توانم حرفی بزنم. فقط صدای مامان را می‌شنوم که عاجزانه می‌گوید: خدایا خودت به این بچه‌ها رحم کن…

اشک چشمانم را پر می‌کند. به یاد تک تک لحظاتم در این ۱۲ سال می‌افتم. همیشه درس می‌خواندم به امید این‌که روزی وارد دانشگاه بشوم و حالا… تمام امیدم در عرض چد ثانیه به نا‌امیدی تبدیل شده است. تمام تصویر‌های ذهنی که از دانشگاه برای خودم ساخته بودم جایش را به سیاهیِ مبهمی داده. دلم می‌خواهد خودم را در این سیاهی پیدا کنم. بدانم جایم کجاست؟ آیا نتیجه‌ی ۱۲ سال تلاشم برای تحصیل این است؟ مگر من انسان نیستم که باید از ساده‌ترین حقوق انسانی هم محروم باشم؟ آیا درست است که من و هزاران جوان دیگر از تحصیل محروم باشند؟

«نقص پرونده» عبارتی محترمانه است بدین معنا که شما حق تحصیل نداری و تنها دلیل آن عقیده‌ات است. اول خشمگین می‌شوم بابت این اتفاق اما بیشتر فکر می‌کنم… حالا خوشحالم از اینکه توانستم از عقایدم دفاع کنم.

از اینکه برای عقیده‌ام حاضرم از همه چیز بگذرم. از اینکه ختی ثانیه‌ای هم به دروغ گفتن راضی نشدم. جملاتی که مامان از بچگی هنگام نا‌امیدی می‌گفت در گوشم زنگ می‌زند «انشاالله زمان شما درست می‌شود…» مامان می‌بینی؟ می‌بینی ما هم بزرگ شدیم و هیچ چیز درست نشد؟ مامان من هم مثل تو مثل بابا و مثل هزاران نفر دیگر «محروم از تحصیل» شدم. دیگر نمی‌دانم چگونه به “سَرمَد” برادر کوچک‌ترم بگویم که «درس بخوان! زمان تو درست می‌شود…»

“سَرمَد” بالای سرم ایستاده. نگاهش می‌کنم. می‌گوید: «گریه می‌کنی؟ به خاطر نقص پرونده؟» سرم را تکان می‌دهم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم.

“سرمد” ادامه نمی‌دهد و می‌رود. می‌داند اگر حرفی بزند بغضم سر باز می‌کند. موبایلم زنگ می‌زند. می‌بینم “روحیه” برایم نامه‌ای نوشته است. نامه را می‌خوانم و این بار هق‌هق امانم را بریده است. پشت سرش جملات مصباح را می‌بینم که می‌خواهد هم‌دردی کند و بعد از آن پیام بچه‌ها که می‌گویند تارا به تو افتخار می‌کنیم…

نمی‌دانم چگونه از این همه محبت تشکر کنم. به داشتن همچین افرادی در زندگی‌ام می‌بالم! به تک‌تک بچه‌هایی که هم‌دردیم افتخار می‌کنم؛ به تمام جوانان بهایی که با تمام سختی‌ها کنار می‌آیند؛ این روز‌ها عجیب به یاد “ایقان” هستم و جایش را خالی احساس می‌کنم. “ایقان شهیدی‌‌” همان دانشجوی محروم از تحصیلی است که به جرم دادخواهی باید پنج سال از جوانی‌اش را در اوین بگذراند…

مهربانانم امید دارم به روزی که بتوانیم فارغ از هرگونه تعصبات در کنار یکدیگر زندگی کنیم و از حقوق انسانی‌مان برخوردار شویم. به امید روزی که من به فرزندم بگویم: «آن وقت‌ها بود که همه چیز درست شد. و حالا تو می‌توانی به دانشگاه بروی و تحصیل کنی.» ما آزادی را نقش می‌زنیم و حقوق‌مان را می‌گیریم و آن روزهای بی‌تعصب را می‌سازیم.

به امید آزادی، تارا – ۱۹ شهریور ۹۳    بامداد خبر: 19 شهریور