سحر، دختر بلوچی که راوی رنج‌های کودکان بی‌شناسنامه روی بوم نقاشی است

جامعه > آسیب‌ها – روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت: دور تا دور کلاس پر از تابلوهای نقاشی بچه‌هاست. از طرح قلمدان و قوری گرفته تا گلدانی پر از گل که گلبرگ‌هایش حتی از فاصله‌ای دور قابل لمس هستند. معلم صدایش را بلند می‌کند و طوری که همه کلاس توجه‌شان جلب شود، به کوزه سفالی که روی میز وسط کارگاه نقاشی قرار گرفته، اشاره می‌کند.

 

ارسال خبر از:وحید ترابی/wahid torabi

«بچه‌ها سعي کنيد تمام خطوط روي کوزه را ببينيد. حتي جاهايي که چشمتان در نگاه اول نمي‌بيند، با دقت که نگاه کنيد، ديده مي‌شوند…» چشم‌ها مي‌چرخند و نگاه معلم نقاشي روي حرکت دست‌هاي تک‌تک شاگردانش قفل مي‌شود. آنها که حساس‌تر هستند، از ريزترين خطوط نمي‌گذرند؛ با دقت به تمام جوانب سوژه نگاه مي‌کنند و چنان نبوغي از خود نشان مي‌دهند که ايمان بياوري، هرچه حساس‌تر باشي هنرمندتري… نگاهش رو به سحر مي‌چرخد. «مثل سحر زياد در اين کلاس داشته‌ام؛ بچه‌هاي بدون شناسنامه‌اي که هرگز به مدرسه نرفته‌اند و تمام عشقشان در اين دنيا، گوش‌کردن به صداي بچه‌ها پشت ديوارهاي مدرسه بوده است! حضور در آموزشگاه نقاشي و آموزش در کنار بچه‌ها، براي آنها مانند رؤيايي است که تعبير شده…»

موضوع بي‌شناسنامه‌بودنِ گروه زيادي از مردمان سيستان‌وبلوچستان، موضوع تازه‌اي نيست. آن‌چنان‌که اسناد و گزارش‌ها نشان مي‌دهند، از سال 1374 تاکنون، بيش از 14 هزار پرونده فاقدان شناسنامه در شوراي تأمين سيستان‌وبلوچستان، تعيين تکليف شده‌اند. به‌طور متوسط، چيزي حدود هزار پرونده در سال… بااين‌حال، گروه کثيري از بي‌شناسنامه‌ها همچنان در انتظار هستند تا هويت ملي‌شان تأييد شود. روايت سحر، دختر بلوچ ساکن شهريار، روايت زندگي يکي از ده‌ها کودکي است که همچنان در انتظار گرفتن شناسنامه، روزگار مي‌گذرانند. او اين شانس را داشته تا براي کشف استعدادهاي نهفته‌اش به آموزشگاه نقاشي برود و حالا راوي رنج‌هاي کودکان بي‌شناسنامه روي بوم نقاشي شود. حالا، مداد طراحي و کاغذ کاهي، همراه هميشگي روزمره‌گي‌هاي او شده‌اند.

شناسنامه‌دار‌کردن هر آن چه جان دارد!

سال 91 بود که سحر و سه خواهرش به‌همراه پدر و مادرشان به‌دليل نداشتن شناسنامه و مدارک هويتي بازداشت شده و به اردوگاهي در ورامين منتقل شدند. آن وقت‌ها، سحر 10‌ساله بود و خواهرانش چند سالي از او کوچک‌تر… تقريبا جز هول و تکان‌هاي گاه و بيگاهي که هر روز در اردوگاه شاهدش بود، چيز زيادي به ياد ندارد.

از ورامين آنها را به اردوگاه زاهدان منتقل مي‌کنند تا به ظن غيرايراني و غيرمجاز‌بودن از مرز خارج شوند اما در زاهدان و در يک‌قدمي خروج از مرز، تلاش فعالان حقوق کودک نتيجه مي‌دهد و با استعلامي که از يکي از اقوام دور خانواده سحر در يکي از روستاهاي زاهدان گرفته مي‌شود، ايراني‌بودن او و خانواده‌اش اثبات مي‌شود؛ درست مانند ده‌ها ايراني بي‌شناسنامه ديگري که به بهانه غيرمجاز‌بودن از کشور خودشان ديپورت مي‌شوند! مثل ماه‌پري، دختر کم‌سن‌وسال بلوچ که پنج سال پيش براي هميشه رفت.

او از اردوگاه سمنان به افغانستان فرستاده شد و بعد از مدتي به عقد يک مرد سن‌و‌سال‌دار درآمد. دلش مي‌خواست برگردد اما شناسنامه نداشت؛ نه خودش مي‌توانست بيايد، نه خانواده‌اش مي‌توانستند، بروند ديدنش… سحر از اتفاقي که براي ماه‌پري افتاده، خبر دارد و نگران است قصه او براي دخترکان بي‌شناسنامه ديگر هم تکرار شود.

حالا دو ماهي مي‌شود که سحر به کلاس‌هاي يادگيري نقاشي در يک آموزشگاه مي‌رود. تقريبا بعد از آتش‌زدن چادر بلوچ‌هاي دوره‌گرد شهريار، او با همراهي يکي از دوستانش توانست به آموزشگاه نقاشي بيايد و نگارگري ياد بگيرد. براي سحر، اين آموزشگاه جايي است که مي‌تواند براي ساعاتي هر چند کوتاه، دغدغه‌هاي ريز و درشت زندگي روزمره‌اش را فراموش کند.

نقاشي‌کشيدن براي او، يک بهانه است؛ بهانه‌اي براي تعبير‌شدن تمام رؤياهايي که هر شب خوابشان را مي‌بيند و بازشدن تمام عقده‌هايي که حتي شيء بي‌جان را صاحب هويت مي‌خواهد. خطوط سرد و بي‌روح اشيا، هرچند در دنيای واقعي، رنگ‌پريده و خالي از احساس هستند، اما روي کاغذ طراحي با هر تکان دستي جان مي‌گيرند و زنده مي‌شوند و اين براي سحر، دختر ايراني بي‌شناسنامه بلوچ، به معناي «شناسنامه‌دار»کردن دنياي پيرامون است. آنچه براي او و همسالانش اتفاق نيفتاده، تبديل به بهانه‌اي شده تا بهتر ببينند و زيباتر خيال‌پردازي کنند.

کلاس نقاشي و تعبير رؤياي نشستن سر کلاس درس

حضور در کلاس نقاشي براي سحر، مانند تجربه رفتن به مدرسه‌اي بوده که هرگز نرفته است. مربي آموزشگاه نقاشي مي‌گويد اين ويژگي در بيشتر کودکاني که شرايط سختي را در زندگي گذرانده‌اند، وجود دارد. او که سال‌هاست به کار هنري مشغول است، از تجربه آموزش نقاشي به کودکان بي‌شناسنامه مي‌گويد: در اين چند سال، تعدادي شاگرد داشته‌ام که از بچه‌هاي بي‌شناسنامه بودند؛ از مهاجران افغانستاني تا کودکان بلوچ ايراني که بدون داشتن هرگونه مدرک هويتي به کلاس‌هاي ما آمده‌اند و استعداد خوبي هم در يادگيري داشتند.

اين مربي نقاشي مي‌گويد: محيط کلاس‌ها، براي اين بچه‌ها جذاب است زيرا تا پيش‌ازاين، محيط مدرسه يا آموزشگاه و جمع‌شدن در کنار عده‌اي ديگر را که آنها هم براي يادگيري آمده‌اند، تجربه نکرده‌اند؛ بنابراين برايشان جالب است که در اين کلاس‌ها حضور داشته باشند.

او ادامه مي‌دهد: یک ويژگي در بچه‌هايي که به هر شکلي از برخي خدمات اجتماعي محروم هستند (مثلا بدون شناسنامه‌ بوده يا کودکان مهاجر)، مشترک است و آن اين بوده که بسياري از اين بچه‌ها به‌دليل اينکه به دنياي اطرافشان بسيار دقت مي‌کنند، هوش و استعداد بالايي در يادگيري هنرهاي تجسمي دارند. اين مسئله، شايد به اين دليل است که آنها با واقعيات زندگي، هر روز درگير هستند. تلخي نرفتن به مدرسه، زندگي در شرايط سخت و گاه در محروميت مادي و اجتماعي را با تمام وجودشان حس مي‌کنند و به‌همين‌دليل، نگاهشان به دنياي پيرامون متفاوت است.

سختي‌هاي زندگي و کار با بچه‌هاي بي‌شناسنامه

باوجوداين، کار با بچه‌هاي بي‌شناسنامه سختي‌هايي هم دارد. «تا‌به‌حال پيش نيامده اما خيلي وقت‌ها اين بچه‌ها بدون هرگونه مدرک هويتي در اين کلاس‌ها حضور پيدا مي‌کنند و من فقط به خاطر اينکه عشق و علاقه‌شان را به نقاشي و حضور در کلاس‌ها مي‌بينم موافقت مي‌کنم. به‌هرحال، من نمي‌توانم جلوي ورود اين بچه‌ها به کلاس‌ها را بگيرم. چون اينجا براي آنها محلي است که مي‌توانند براي ساعاتي دغدغه‌هايشان را فراموش کنند.»

فاقدان شناسنامه از بسياري از حقوق اجتماعي و رفاهي محروم هستند. حق تحصيل و برخورداري از خدمات بهداشتي و رفاهي و حق گرفتن يارانه نقدي باوجود وضعيت مالي نامطلوبي که بسياري از آنها با آن دست‌وپنجه نرم مي‌کنند، ازجمله مواردي بوده که شرايط زندگي را براي آنها سخت کرده است. آن‌چنان ‌که گزارش‌ها نشان مي‌دهند، گروهي از مردمان بلوچ که به دلايلي همچون سبک زندگي دوره‌گردي يا به اميد پيداکردن شغلي مناسب از استان سيستان‌وبلوچستان به ساير شهرها مهاجرت مي‌کنند، وضعيت به‌مراتب بدتري دارند. سکونت به ‌شکل چادرنشيني در حاشيه استان‌های بزرگي همچون تهران، اصفهان و مازندران موجب شده است رنگ آرامش از زندگي‌شان رخت بربندد؛ گاهي با آتش‌زدن چادرها به بهانه اسکان غيرمجاز و گاهي با رانده‌شدنشان از خانه‌هاي مسکوني…

يکي از 30 چادري که سه ماه پيش در قلعه‌حسن‌خان شهريار به بهانه اسکان غيرمجاز در آتش سوخت، محل سکونت سحر و خانواده‌اش بود. درست از وقتي او هفت‌ساله شد و ديد که بچه‌ها گروه‌گروه به سمت مدرسه سرازير مي‌شوند و او خانه‌نشين است، فهميد يک جاي کار مي‌لنگد. اصلا همان‌جا بود که فهميد شناسنامه‌نداشتن يعني چه! انگار که اراده‌اي آگاهانه يا ناآگاهانه، حق رفتن به مدرسه و تجربه شيرين يادگيري با همسالان را از او سلب کرده باشد.

دستش را مي‌گذارد زير چانه‌اش و با لهجه زيباي بلوچستاني با صدايي آرام، شروع به صحبت مي‌کند. «پنج، 6 سال پيش قبل از اينکه بيام کرج، گرگان زندگي ميکرديم. پدرم ساز ميزد و ما زندگي دوره‌گردي داشتيم. وقتي بچه‌هاي محله که هم‌سن‌و‌سال من بودن، ميرفتن مدرسه و من نميتونستم برم، فهميدم دليلش بي‌شناسنامه‌بودن ماست. ميگفتن بدون شناسنامه که نميشه رفت نشست توي کلاس درس! هميشه از دور که مدرسه رو ميديدم، دلم ميخواست برم فضاي داخل کلاس‌ها رو ببينم.»

چادرهايي که کلاس درس بودند و سوزانده شدند

رفتن به مدرسه براي سحر که 15 ساله است و خيلي ديگر از هم‌سن‌و‌سالان او همچنان يک آرزو است. «نه فقط من، خيلي از بچه‌هايي که هم‌سن من هستند، همه دوست داريم بريم مدرسه تا با بچه‌هاي ديگه درس بخونيم.» اما نرفتن به مدرسه، مانع يادگيري او نشد و چادرها محلي شدند براي آموزش به کودکان بي‌شناسنامه بلوچ. وقتي فعالان حقوق کودک به اين چادرها مراجعه کرده و با استفاده از کمترين امکانات آنجا کلاس‌هاي درس برپا و به اين شکل با بچه‌ها ارتباط برقرار مي‌کردند.

سحر تا کلاس دوم دبستان را در همين چادرها که سه ماه پيش به بهانه غيرمجازبودن در آتش سوزانده شدند، آموخت و با همين سطح سواد به بسياري از افراد فاميل، خواندن و نوشتن ياد داده است.

مي‌گويد خاله‌اي دارد که با گوش‌کردن پشت ديوار کلاس، سواد ياد گرفته و انگار او هم استعدادش را در يادگيري از خاله‌اش به ارث برده است؛ هفته‌اي يک‌بار اعضاي فاميل و دوستان را دور هم جمع مي‌کند و برايشان کلاس سوادآموزي مي‌گذارد.

همپاي کودکان تا کاهش ازدواج زودهنگام

در کنار اينها سحر به دختران 12، 13 ساله بلوچي که زود ازدواج مي‌کنند، مشاوره مي‌دهد که تا مي‌توانند کودکي کنند و زود ازدواج نکنند. «چون شناسنامه ندارن و نميتونن درس بخونن، زود ازدواج مي‌کنن. خيلي وقتا خودشون دوست دارن که ازدواج کنن بااين‌حال، من بهشون ميگم ازدواج نکنين. خودمم دوست ندارم زود ازدواج کنم. پدر و مادرمم نميخوان من و خواهرام زود ازدواج کنيم. ميخوام هر کاري از دستم بربياد براي دوستام انجام بدم که شناسنامه‌دار بشن و از اين وضعيت بلاتکليفي خارج بشن.»

آن‌گونه که برخي فعالان مدني نيز تأکيد مي‌کنند، ازدواج دختران در سنين پايين در ميان خانواده‌هاي بلوچ در بسياري از مواقع با اجبار خانواده صورت نمي‌گيرد و مشاهدات ميداني در بين خانواده‌هاي بلوچ ايراني ساکن شهريار نشان مي‌دهد، غالب دختراني که در 12، 13 سالگي ازدواج مي‌کنند، از ميان هم‌سن‌و‌سال‌هاي خود پسري را به همسري برمي‌گزينند و اين مسئله گاهي ريشه در عشق‌هاي نابهنگام دوره نوجواني هم دارد؛‌ عشق‌هاي گذرايي که اغلب با دغدغه‌هايي همچون درس‌خواندن و حضور در جمع همسالان کمرنگ مي‌شوند و اغلب تا رسيدن به بلوغ عقلي، جدي گرفته نمي‌شوند، در ميان دختران بي‌شناسنامه بلوچ که دغدغه‌هاي شيرين اين‌چنيني از آنها گرفته شده، رنگ مي‌بازند و جايشان را به ازدواج‌هاي زودهنگام مي‌دهند.

پس از آتش‌زدن چادرها تعدادي از مردم بلوچ، در خانه‌هاي مسکوني محدوده ملارد و شهريار ساکن شدند. سحر مي‌گويد شرايط گرفتن خانه سخت بود. «چون شناسنامه نداريم، کسي به ما خونه اجاره نمي‌ده. پدرم هرچی کار کرده بود رو جمع کرد که خونه اجاره کنه اما به هر بنگاهي که مي‌رفت، مي‌گفتن نمي‌تونيم به شما خونه اجاره بدیم. آخر هم يکي از فاميل‌هامون که شناسنامه داشت، اومد و خونه را به اسم او قولنامه کرديم.» اما گروهي ديگر از همسايگان چادرنشين سحر به‌دليل شرايط نامساعد مالي و نداشتن امنيت، مجبور به مهاجرت به شهرها و استان‌هاي ديگر شدند.

زندگي در بيم و اميد

سحر، روز آتش‌زدن چادرها را به‌خاطر مي‌آورد. دست مي‌کشد روي پيشاني‌اش و آب دهانش را از به‌خاطرآوردن آن خاطره تلخ قورت مي‌دهد و مي‌گويد: «خيلي بد بود، خيلي. اصلا نميخوام يادم بياد! »

او که به‌همراه پدر و مادر و خواهرانش، سه‌بار آتش‌زدن چادرهايي را که محل سکونتشان بود، تجربه کرده‌اند، حالا در يک خانه مسکوني در شهريار با خانواده‌اش زندگي مي‌کند. «زندگي داخل چادر خيلي سخت بود. وقتي چادرها رو آتيش زدن، آب اون اطراف رو هم قطع‌ کردن که ديگه دسترسي به آب هم نداشته باشيم، اصلا ديگه نميتونستيم اونجا بمونيم. ما هميشه دوست داشتيم خونه داشته باشيم اما خب به‌خاطر اين شرايط مجبور بوديم تو چادر زندگي کنيم.»

اما سکونت در خانه‌اي که امکانات اوليه و ضروري آب، برق و گاز را دارد، هم لذتبخش بوده و هم براي سحر و خانواده‌اش و ده‌ها خانواده ديگر بلوچ که شناسنامه ندارند، با دلهره‌هايي همراه است. بي‌شناسنامه‌ها اغلب به‌عنوان مهاجران غيرقانوني شناخته مي‌شوند. دلهره رانده‌شدن از خانه‌هاي مسکوني‌ای که اغلب با فشارهاي اهالي متنفذ محل اتفاق مي‌افتد و همچنين نداشتن محل درآمد مناسب به‌ دليل نداشتن شناسنامه همراه هميشگي مردان، زنان و کودکان بي‌شناسنامه ايراني است.

آنها اغلب به ‌دليل شغل کم‌درآمد نوازندگي شرايط مالي مساعدي ندارند؛ از طرفي به ‌دليل بي‌شناسنامه‌بودن از حق برخورداري يارانه نقدي هم محروم هستند. به‌همين‌دليل در بسياري از مواقع نمي‌توان اميدوار بود که از پس هزينه‌هاي تأمين مخارج زندگي بربيايند و خطر بازگشت به زندگي چادرنشيني و متعاقب با آن، آتش‌زدن چادرها به‌طور مرتب در کمين آنهاست؛ دور باطلي که به‌ دليل شناسنامه‌دارنشدن آنها، بيم آن مي‌رود دوباره تکرار شود.