بدون نام، بدون نان …

می‌گفت «سی و خورده‌ای سالمه»، با هم حساب کرده و فهمیدیم 10 سالی بیشتر گفته؛ تعریف می‌کرد که شناسنامه نداره، شوهرش به جرم قاچاق حبس ابده، پنج تا بچه قد و نیم قد داره و … این تصویر مشترک بسیاری از زنان بی شناسنامه، مادران تنها و بدون نام و نان هامون است.

وحید ترابی/wahid torabi

به گزارش ایسنا، اینجا خبری از اتوبان‌های عریض، ساختمان‌های بلند، اینترنت‌های پر سرعت، ماشین‌های آخرین مدل و مجتمع‌های تجاری بزرگ نیست؛ اینجا همان انبار غله ایران و سرزمین پر آب هامون روزگار گذشته است که امروز تنها زمین‌های شوره بسته، خشکی تلخ هامون، خانه‌های کاهگلی کوچکش با دیوارهایی به سیاهی روزگار مردمانش و بیکاریشان و … با سرنوشتش گره خورده است.

مقصد سفر سه روزه‌مان از زاهدان به سمت هامون بود؛ روستاهای مهرپرور یا همان زورآباد، آزادی یا همان دیوانه در منطقه هامون و گله بچه، ملاعلی و تپه کنیز در منطقه هیرمند که هر کدام برای چند ساعتی محل توقف مان شدند. این گزارش تنها روایتی است از آنچه در این چند ساعت از درد و رنج مردمان هامون و هیرمند دیدیم و حتما تمام آن نخواهد بود.

با مسئولان کمیته امداد امام خمینی (ره) همراه شدیم تا در خلال بازدید از طرح‌های اشتغال این نهاد حمایتی در میان محرومیت‌های استان سیستان و بلوچستان نگاهی به تمام نداشته‌های این استان پهناور داشته باشیم.

استانی که شمال تا جنوبش بیش از 1000 کیلومتر است، بیش از 11 درصد وسعت ایران را در برمی‌گیرد و به گفته مدیرکل کمیته امداد استان سیستان و بلوچستان «اگر قرار باشد در این استان بر اساس معیارهای این نهاد در سراسر کشور افراد تحت پوشش قرار گیرند، بیش از 53 درصد جمعیت استان باید تحت پوشش باشند،اما محدودیت‌های متعدد از جمله کمبود منابع و اعتبارات باعث شده امروز تنها 74 درصد از جمعیت مناطق کمتر توسعه یافته استان سیستان و بلوچستان برابر با 2000 خانوار تحت پوشش این نهاد حمایتی باشند.» این در حالیست که از جمعیت 2.5 میلیون نفری استان، یک میلیون و 352 هزار محروم در این استان وجود دارد که 14 درصد آنها دارای محرومیت با ضریب 6 تا 9، حدود 191 هزار و 285 نفر محرومیتی با ضریب 9 و حدود 539 هزار و 381 نفر محرومیت با ضریب هشت را تجربه می‌کنند.

محرومیت مردمان این استان بر هیچ کس پوشیده نیست. محرومیتی که دیگر با هیچ سرپوشی نمی‌توان آن را انکار کرد، هر چند مردمانش سربه زیرتر و محجوب‌تر از آنند که محرومیت‌شان را در صورتمان فریاد بزنند اما هر چقدر هم که نبینیم و نشنویم یا هر چقدر هم که دلمان را خوش کنیم به طرح‌های اشتغال نهادی حمایتی چون کمیته امداد، باز هم نمی توان رنج ممتد این مردمان را نادیده گرفت.

در حاشیه هامون؛ اینجا خشکسالی و محرومیت به هم گره خوردند

اولین مقصدمان روستای مهرپرور یا همان «زورآباد» سالیان گذشته بود؛ توقفمان در آنجا محدود شد به بازدید از طرح اشتغالی که موجب مهاجرت معکوس پسر تحصیلکرده بیست و چند ساله این روستا از زاهدان به روستایش که با بهره مندی از وام شش میلیون تومانی اشتغال کمیته امداد توانسته بود روزگار خود و خواهرش را متحول کند و امروز کارگاه پرورش مرغ محلی و بلدرچین با یک برند محلی به راه بیندازد.

این نقطه قسمت خوب سفرمان است اما باید خودمان را برای دیدن واقعیت‌ها و محرومیت‌های این نقطه از سرزمینمان بیش از پیش آماده می‌کردیم. پس از توقف چند ساعته در زورآباد دوباره به جاده زدیم و این بار از دل هامون مقصدمان به سمت روستای «دیوانه» یا به اصرار مسئولان «آزادی» بود.

در تلخی محرومیت «دیوانه»

“نیایش” چهار ساله اولین کسی بود که در دیوانه با او روبرو شدم؛ خجالتی بود و سر به زیر اما لبخند از لبانش پاک نمی‌شد.

امیر مهدی، ابوالفضل، نیایش، رکسانا و … در تمام مدت حضورمان در روستا کنارمان بودند؛ پسرها رهاتر و خوشحال‌تر ، دخترها آرام‌تر و خجالتی‌تر. «دیوانه» در حاشیه دریاچه خشک شده هامون، همان جایی بود که مردمانش مدعی بودند قبل از خشکسالی هامون در تمام خانه‌هایش گاو داشتند اما امروز در کل روستا هم یک گاو نبود. حدود 110 خانوار در این خشکی و خشکسالی با بی پولی، فقر و بیکاری روزگار می‌گذراندند و به جز 60 خانوار تحت پوشش کمیته امداد سایر خانواده‌ها تنها از محل یارانه‌ها امرار معاش می‌کردند.

حتی نمی‌توانستند تصور کنند که اگر یارانه‌ای در کار نبود چه بر سرشان می‌آمد. با این حال وقتی هم‌کلامشان می‌شدم «خدا را شکر» از دهانشان نمی‌افتاد و  هر بار از این قناعت شگفت زده تر از قبل نگاهشان می‌کردم. باورم نمی‌شد این جبر جغرافیایی لعنتی چقدر دنیاهایمان را عوض کرده است؛ یکی در تهران با درآمد چند میلیون تومانی در ماه به خاطر نداشتن ماشین آخرین مدل به زمین و زمان لعنت می‌فرستد و دیگری در میان تمام نداشته‌هایش شاکر بودن را فراموش نمی‌کند. اینجا گاهی فراموش می‌کنی همه زیر سقف یک آسمانیم و با هر سفر، این جبر بیشتر احساس می‌شد.

وقتی از “زینت” دختر 19 ساله روستا پرسیدم تا چه مقطعی درس خوانده گفت که «با اصرارهایی که داشتم تا پیش دانشگاهی خوندم؛ اینجا دبیرستان نداره و برای رفتن به نزدیک‌ترین مدرسه که روستای دیگه‌ای بود نزدیک یک ساعت پیاده راه می‌رفتم، اما نشد برم دانشگاه؛ پیام نور زاهدان قبول شدم بابام اجازه نداد تا زاهدان برم»، پرسیدم چرا؟ که گفت: «به خاطر هزینه‌هاش». مردمک چشمانش را به چشم‌هایم دوخت، اضطراب در نگاهش موج می‌زد، سرش را به زیر انداخت و گفت: «هم هزینه‌اش، هم اینکه اینجا باید می‌موندم تا کمک مادرم باشم» وقتی‌ پرسیدم دوست داری تهران دانشگاه قبول بشی؟ حرفم نیمه کاره ماند که سرش را بالا آورد و با هیجان و تعجب نگاهم کرد و بلندتر از قبل گفت: «تهران؟ مگه میشه، حتی آرزوشم ندارم، محاله!»

اینجا دختران و پسران جوان با مرگ آرزوهایشان و رنگ باختن استعدادهایشان روزگار می‌گذرانند و تجسم این امر جز با بستن چشم‌هایمان به روی دردهای این مردمان میسر نمی‌شود.

هیرمند با «بی‌آبی و بی‌نانی» عجین است

منطقه هیرمند و روستای گله بچه مقصد بعدی سفرمان بود.مسیر چند ساعته از زابل تا گله بچه و دیدن خشکی، خشکسالی و زمین‌های شوره بسته راه، آماده‌مان کرده بود که اینجا هم منتظر دیدن اوضاع و احوال خوبی از مردمان این تکه از سرزمینمان نباشیم. به محض توقف با پیاده شدن از اتوبوس و فرو رفتن کفش‌هایمان در زمین شوره بسته «گله بچه» و دیدن خشکی و بی آبی زمین‌های اطراف،بازهم تلخی خشکسالی و بی آبی منطقه به  رخ کشیده می‌شد.

وارد اولین خانه می‌شوم. خانه ای که در نداشت، زنی با لباس محلی وسط حیاط ایستاده بود و چند بچه قد و نیم قد دور و برش رو گرفته بودند. سنش را می‌پرسم  که می‌گوید: «سی و خورده‌ای سالمه اما با مشخصاتی که داد و با هم حساب کردیم فهمیدیم 10 سالی بیشتر گفته؛ تعریف می‌کرد که شناسنامه نداره، شوهرش به جرم قاچاق حبس ابده، پنج تا بچه قد و نیم قد داره. «خدیجه» با اصرار به داخل خانه دعوتم می‌کند؛ دیوارهای خانه به سیاهی روزگارش بود، فرشی رنگ و رو رفته و تکه پاره، چند قابلمه روحی کج و کوله، یخچالی خالی و اجاق گازی زهوار در رفته، تنها دارایی‌شان بود.

 

سن و سال بچه‌هایش را که پرسیدم متوجه شدم سه فرزندش را وقتی همسرش در زندان بوده و هنگام ملاقات های خصوصی با همسرش باردار شده. وقتی علتش را می‌پرسم ؟ فقط می‌خندد .بچه‌هایش دور و برم را گرفته بودند که برایم تعریف می‌کرد نسل در نسل اینجا بزرگ شده و جز اینجا هیچ جای دیگری را ندیده .

هرچه داستانش جلوتر می‌رفت، بیشتر فهمیدم که این زن بیست و چند ساله هیچ شناختی از «رفاه» ندارد، فقر فرهنگی اینجا بیداد  و می‌تواند گوش هر شنونده‌ای را کر کند. با این حال لباس‌های رنگانگ و شاد دخترانش نظر هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. برایم تعریف کرد تنها کاری که اینجا با زنان همسایه می‌کنند، دوختن همین لباس‌های رنگی رنگی و سوزن دوزی‌هاست.

تعریف می‌کند که قبل از خشکی هامون خیلی از مردها صیادی می‌کردند و زن‌هایشان همراهشان بودند،اما امروز خیلی‌ از همان‌ها یک ماشین خریده‌اند، روزها به شهر می‌روند و تا شب مسافرکشی می‌کنند اما درآمدشان خوب نیست. وضعیت شناسنامه بچه‌هایش را می‌پرسم که می‌گوید: «دو تا بچه‌ام شناسنامه دارن و یکیشون کلاس اوله اما سه تای دیگه چون پدرشون از زمان تولدشون زندانه، نتونستم براشون شناسنامه بگیرم.»

خودش که بی شناسنامه و بالطبع یارانه‌ای ندارد، تنها درآمدش می‌شود 90 هزار تومان یارانه‌ای که بابت دو فرزندش می‌گیرد، این درحالیست که تحت پوشش کمیته امداد هم نبودند.

با دختران «گله بچه» با همان لباس‌های رنگا رنگ و لبان خندانشان همراه می‌شوم تا روستای نیمه متروک‌شان را نشانم دهند. چند ساعتی با هم تمام روستا را می‌بینیم، از بقالی که دکانی حدودا 10 متری، با یخچالی خالی که تنها ثروتش یک شانه تخم مرغ ، چند کیک و مواد شوینده است و  زنی حدودا 60 ساله صاحبش.  بقالی، مغازه‌ای کوچک و آنقدر تاریک بود که از صاحبش می‌پرسم اینجا برق ندارید؟ که می‌گوید: «نه! پول برق را نداشتم بدم، برقم را قطع کردند، به خدا ندارم، یخچالم رو هم خاموش کردم و به جز چند تا کیک و تخم مرغ دیگه هیچی نمی‌تونم بفروشم، هرچند بیشتر هم داشتم کسی پولی برای خریدش نداشت.»

همسرش به جرم قاچاق زندانی‌ست. دختر 17 ساله‌ بی‌شناسنامه‌اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید:«چون پدرش از هنگام تولدش در زندان بوده تا این سن نتونستم برایش شناسنامه بگیرم.» با هم حرف می‌زدیم که دیدن صندوق صدقات کمیته امداد در گوشه‌ای از مغازه نگاهم را به خود جلب کرد. می‌پرسم با این وضعیت مالی صدقه هم می‌دهید؟ سرش را سریع به نشانه تایید تکان می‌دهد،چرا که معتقد است «برکت» دارد.

چند ساعتی از توقفمان در «گله بچه» می‌گذشت، دخترها تمام نداشته‌های روستایشان را نشانم می‌دهند، آنقدر گرم و صمیمی هستند که وقت رفتن دلم پیش نگاهشان جا می‌ماند. در طول مسیر به آینده هر کدامشان فکر می‌کردم به آنها که پدرانشان نبودند، به مادرانی که به سختی فارسی صحبت و نگفته‌هایشان را در پس لبخندشان پنهان می‌کردند. . به دخترانی که شاید هیچ وقت روزگارشان به رنگ لباسهایشان نمی‌شد … .

روستای «ملاعلی» و بازدید از طرح حصیربافی یکی از مددجویان خودکفا شده کمیته امداد مقصد بعدیمان می‌شود. اینجا اوضاع مردمان بهتر از تصورمان بود. با وجود خشکسالی و همان رنج‌های معمول روزگار مردمان سیستان و بلوچستان، با نان محلی پذیرایی می‌شویم.

زن و شوهر هر دو با هم کار می‌کردند، نی روی نی می‌گذاشتند، نایلون‌کشی می‌کردند، رویش کاه‌گل می‌کشیدند تا سقفی سبک درست کنند؛ روزی تا 15 هزار تومان درآمدشان بود و خودکفا شده‌ بودند.

این درحالی بود که علیرضا کریمیان رییس کمیته امداد شهرستان هیرمند معتقد بود: «در بدترین شرایطم اگر کار باشد، نیازها رفع می‌شود و به اقتصاد خانوار و کشور کمک می‌کند.» وی تاکید دارد که هدف اصلی آنها از ارائه وام‌های اشتغال،کار درمانی است. می‌گوید: براساس پژوهشی علمی بر روی جمعیتی 900 نفره نشان داده شده که حدود 9 بیماری در کل مدد جویان کمیته امداد از سایر افراد بیشتر است؛ اغلب آنها دچار افسردگی ناشی از بیکاری، فوبیا،ترس اجتماعی و اضطراب هستند، این در حالیست که اکثر آنها در صورت داشتن شغلی سالم، علائم‌شان کمرنگ یا متوقف می‌شود. به همین دلیل با استعدادسنجی،سنجش بازار کار و ارائه آموزش، وام تسهیلات به مددجویان ارائه می‌شود و روند کار نیز پس از آن پایش می‌شود.»

کریمیان تاکید داشت که تمام این وام‌ها بیمه می‌شوند چون اگر صفر تا صد کار پیش نرود، مردم به جای بهبود حالشان، بدهکار هم می‌شوند.

تپه‌کنیز؛ مرز پایانی هامون

«تپه‌کنیز» مقصد آخرمان بود. آخرین نقطه هامون، جایی که از دیوارهای آخرین خانه گلی‌اش بهتر از هر جای دیگری می‌شد هامون ترک خورده با قایق‌هایی که 10 سالی از آخرین باری که تنشان به آب خورده بود را دید. خاطرات مردمانش از سال‌های پرآبی هامون به روزهای خیلی دور برمی‌گشت. کمتر از 100 نفر اینجا زندگی می‌کردند. در همان خانه‌های گلی نیمه متروک.

وقتی ازشناسنامه‌شان می‌پرسم بیشترشان فقط می‌گویند :«پرونده داریم»! مردمان اینجا هم  از شناسنامه و اوراق هویتی محروم بودند.

مشکلات مرزی‌شان با افغانستان بعد از کشیدن دیوار مرزی هم درد دیگری بود که چند سالی است درد مضاعفشان شده . یکی‌شان می‌گفت: «20 هکتار زمینم افتاده آن ور مرز و هیچ جوری نمی‌توانم پس بگیرمش، قسط بانکم را هم نمی‌تونم بدم، زندگیم رفت…»دیگری گلایه می‌کند: «از وقتی دیوار کشیدند، گاوها می‌روند آن ور مرز و دیگه هم نمی‌تونم برم برشون گردونم. قبلا می‌رفتند اما راحت می‌تونستم برم وبیارمشون اما تو این سال‌ها 20 تایی از این گاوها رفتند و نتونستم برای پس گرفتنشون نزدیک مرز بشم.»

«هیچ» از دستمان برنمی‌آید

وقت رفتن دویدن‌های کودکان بدنبال خودرویمان از قاب پنجره‌های اتوبوس پیدا بود، حتی بلندی لباس‌ها و پارگی دمپایی‌هایشان هم مانع دویدنشان نمی‌شد؛ شاید در میان آن حجم محرومیت، این تفریحشان شده بود! اما دلمان را به درد آورد که فقط نظاره‌گریم و «هیچ» از دستمان برنمی‌آید.

این گزارش تنها روایتی بود از سرزمین مردمان بی‌شناسنامه، بی نان و بی آب؛ مردمانی که در چرخه مشکلاتشان فراموش شدگان هستند، خشکی و خشکسالی هامون و انقراض گاوهای سیستانی‌شان از یک طرف و درد نداری و بی پولی از  طرفی دیگر، همه و همه هر روز بیشتر از قبل تن رنجور سیستان و بلوچستان را زخم می‌زند و سالهاست مرهمی برای این تن را انتظار می‌کشد.

گزارش از : شادی مختاری

  • جمعه / ۱۳ اسفند ۱۳۹۵ / ۰۹:۴۷