جوینده خبر: لیلا سعادت
چراغها سبز و قرمز میشوند. ماشینها همچنان ایستادهاند و آدمها در میانه ترافیک همیشگی در حالتی از گیجی به مشکلات و مسائل هر روزه خود فکر میکنند. چنان غرق گرفتاریها هستند که نیم نگاهی نیز به دخترک سبزهرویی که مابین ماشینها میچرخد و با التماس بستههای کبریت خود را عرضه میکند، نمیاندازند. دختر چادر سیاه نخنمایی را به پشتسر بسته، در زیر آفتاب سوزان تابستان، نایی برای نفس کشیدن ندارد و بهسختی روی پاهایش ایستاده است.
به دخترک نگاه میکنم که ناگهان دست کوچکی از میانه چادر او بیرون میافتد. و چهره خواب آلود نوزادی چند ماهه دل را میلرزاند. دست نوزاد به نشانه اینکه من نیز در این دنیا سهمی دارم. به آرامی تکانتکان میخورد… و چشمان او به سختی باز و بسته میشود… نوزاد خمیازه میکشد… و چشمانش بار دیگر بسته میشود.
دخترک به شیشهها میکوبد: کبریت بخرید…
اما کسی کبریت نمیخواهد. اکثر آدمها او را رد میکنند. عدهای تشر میروند و عدهای دیگر با اندکی مهربانی دختر را از سر خود باز میکنند. دختر به ماشین من میرسد… نگاهش غریب است.
انگار تمامی غمهای عالم در کنج مردمکهای چشمان سیاهش خانه کردهاند. دختر التماس میکند. از او میخواهم به داخل ماشین بیاید تا با او صحبت کنم… ترس را در نگاهش میبینم. دختر عقب عقب میرود… میگویم: چند بسته کبریت میخواهم و چند سوال دارم… دختر مردد است اما وسوسه فروش چند بسته کبریت او را به داخل ماشین میکشاند… . هوای خنک داخل ماشین به دختر میچسبد… نوزاد نیز انگار هوای خنک را حس کرده. چشمانش را باز میکند و دوباره دستی تکان میدهد… .
هانیه نام دختر است… . 13سالهای که تازه ازدواج کرده با مردی که 20 سال از خودش بزرگتر است… 13 سالهای که اکنون باید پشت میز و نیمکت مدرسه باشد اما او سواد خواندن و نوشتن هم ندارد… . 13سالهای که حرفها دارد. حرفهایی از جنس کودکی… کودک به خواب رفتهای که پشت دیوار آرزوها مانده و هرچه تلاش میکند نمیتواند از سد این دیوار بگذرد…
نوزادی که در آغوش اوست… بچه خودش نیست. کودکی کرایهای است… . همسایه دیوار به دیوار آنها کودک را به روزی 10هزار تومان کرایه میدهد… . . هانیه میخندد چون گفته همسایه دیوار به دیوار در حالی که آلونک آنها دیواری ندارد… ورق آلومینیوم است و چند تکه چوب و پلاستیک… .
هانیه پدر و مادری معتاد دارد… . هشت خواهر و برادر با سرنوشتهای مختلف… به ازای 500هزار تومان به شوهرش فروخته شده… از کودکی سر چهارراهها بوده… داخل پارکها… داخل بازارها… . شبهای عید سیاه بوده و قرمز پوش… بچهتر که بوده میرقصیده برای شادی آدمها… اکنون که ازدواج کرده چادر به سر میاندازد و فقط کبریت و آدامس میفروشد… اگر هر شب پول کافی به خانه نبرد… شوهرش او را سیاه و کبود میکند…
آستینش را اندکی بالا میزند… دستش کبود است… . دلم ریش میشود… هانیه به چهره درهم من میخندد و میگوید: اینکه چیزی نیست…
چندینبار در سر چهارراهها دستگیر شده و به مراکز مختلف رفته… فرار کرده، آزاد شده… به نزد خانواده برگشته… اما باز هم سر کار همیشگیاش رفته… هانیه چارهای ندارد. حتی همان نوزاد چند ماهه نیز چارهای ندارد. سرنوشت آنها را دیگران رغم میزنند… سرنوشتی تلخ و سیاه که به قول خود هانیه آخرش تباهی است… .
هانیه همه پولها را به شوهرش میدهد… شوهر او باندی دارد. باندی که تنها اعضای آن کودکان بیسرپناهی هستند که خانوادهای ندارند… کودکانی از جنس سادگی، عطوفت، غم، درد و حسرت… حسرت چیزی که در وجود و نگاه بیشتر این کودکان همیشگی است… حسرت عروسک، پیتزا، بازی، مدرسه، خانواده، کفش، لباس و اندکی محبت… حسرت زندگی کردن، مانند دیگر بچهها بودن… .
نوزادی که در آغوش هانیه است، هنوز اسم ندارد، شناسنامه ندارد… هویت ندارد… و همه اینها یعنی او اصلا به حساب نمیآید… کالایی است برای مبادله، برای خریدوفروش، برای پول درآوردن و… . نوزادی کرایهای که حتی اجازه گریستن ندارد… . نوزاد معتاد است… او با مواد میخوابد، با مواد نفس میکشد و با مواد روزها را از پس هم میگذراند تا کودکی شود به سن هانیه… .
ماشینها در حال حرکتند… هانیه در طرف دیگر چهارراه از ماشین پیاده میشود… . چند بسته کبریت از او میخرم… . با اینکه میدانم در آمد او از من بیشتر است… با اینکه میدانم… یک اسکناس هم به جیب او نمیرود… با اینکه میدانم این پولها به پای دود مواد میرود… . اما چه کنم که دلم بر کودکی او میسوزد، بر نگاه پرخواهش و التماسش. بر آوارگی، بیخانمانی و تنهایی همیشگیاش…
هانیه میرود. زیرا زمان برای او مهلت بیشتری نمیخواهد. او کودک کار است. کودکی که باید خرج نفس کشیدنش را در بیاورد… و من نویسندهای که باید حرفهای دل کوچک و تنهایش را به گوش دیگران برسانم. من خیره به او و او خیره به آیندهای نامعلوم و ماشینها و آدمها خیره به ما… . تا به کجا؟
کسی میگفت: باورش سخت است… اما نه باورش اصلا سخت نیست… هانیه و امثال او فراوانند… نوزادانی که کرایه میشوند بسیارند… . ما نمیبینیم… ما به خواب رفتهایم… . خوابی که خودمان نمیخواهیم بیدار شویم… وگرنه کودکانی هستند که آوارهاند، بیپناه، بیسرپرست در پی ذرهای محبت… آنها مشتاقانه به ما چشم میدوزند. کبریت و آدامس و گل را برای کسب درآمد با التماس به ما میفروشند… . شاید که از قبال فروش این کالاها مکانی برای خوابیدن به دست بیاورند… . مکانی که متعلق به آخر آرزوهایشان است… .سایت تابناک 16 شهریور
آخرین دیدگاهها