2 شهریور 1403 رکنا
پهنه آسمان را بازی هزار رنگ و نور روشن کرده است، در هر لحظه هزاران آتش رنگارنگ بر این پرده سیاه شب می افتد و می سوزاند .
من خسته ام ، زندگی طولانی در رنج و سختی مرا چنان به تاریکی خو داده است که برق های تند و بازیهای شلوغ و نورانی خیره کننده ، این آتشبازی ستاره ها در آسمان مرا آزار می دهد و چشم از تماشای آن بی طاقت می شود ، تماشای غریبی است ، روحم در برابر این همه ناآرامی خانه و انفجار رفتارهای بد پدرم سردرگم و آزرده است ، پدرم یک کارگر ساختمان است و مادرم خانه دار ، سوادی ندارند ، در خلوت انزوایشان و در جهان بی مرز استغنایشان زندگی را خانه ی پست و آلوده و محقری می بینند ، دلهره هایی که از نبود خوراک و پوشاک مناسب داشتیم آزاری عجیب به ما می داد ، در برابر نگاه من همه چیز آرام و خاموش بود ، سرد و پر از تحقیر.
خیلی گذشت کردم ، زیستم ، تحمل کردم ، همه را در درون خودم دادم ، از هرچه در این زندگی مرا به یاد این همه خاطره رنج زا می آورد ، می گریزم . بیش از همه تسلیم ، بیش از همه سکوت ها ، تداعی ها مرا می آزارند ، الگوی خوبی در زندگی نداشتم ، مدام ترس نصیحت و تذکر بود ، وقتی مادرم که در فقر فرهنگی شدیدی بود مرا از معاشرت با دوستانم نهی می کرد احساس می کردم نزد دوستانم مورد تمسخر قرار می گیرم ، این بود که همیشه از پدر و مادرم متنفر بودم و محیط بیرون از خانه را ترجیح می دادم ، دوست نداشتم خانه باشم .
من از ابر خوشم نمی آید ، باران را دوست دارم . از پرواز ناگهانی کبوترانی که سحرگاه در آشیان آنها را می گشایم و با شتاب بیرون می پرند و به هوا می گریزند ، دوست دارم در اوج آسمان بال هایم را بازنگه دارم و چنانکه گویی به گردابی ناپیدا در افتاده اند آرام و نرم پرواز کنم .
دوست داشتم همه چیز را از بلندی نگاه کنم نه از پستی و از ته دره یا عمق چاه ، لحظه ای درنگ کردم لحظه ای که شانزده سال طول کشید ! پس از شانزده سال درنگ در حریق به راه افتادم و با دوستانم به پارک و سینما رفتم ، دوستانم از نظر درسی بسیار ضعیف بودند ، پوشش مناسبی نداشتند اما آنها دوستان صمیمی من شده بودند و همه جا همراه آنها بودم ، هیچگاه به نصیحت ها و تذکرات مادرم توجه نمی کردم ، پدرم خیلی عصبی بود پرخاشگری های زیادی داشت ، مرا در حمام یا انباری حبس می کرد روزها بود که غذایی نمی خوردم و فشار زیادی تحمل می کردم ، احساس بدی داشتم ، مدام زخم زبان می زد و تحقیر می کرد ، همیشه در تلاش بودم خوراک و پوشاک برای خودم و مادرم تهیه کنم ، وضعیت ظاهری من طوری بود که مدام پسرها برایم ایجاد مزاحمت می کردند و بخاطر تهیه غذا و پوشاک دوستی من به پارتی های شبانه و جشن های مختلط کشیده شد ، آفتاب بر بالای سرم ایستاد و روزها بر سر راهم گسترده شد ، من چشم در روشنایی دوختم و رفتم ، جشن ها حالم را خوب می کرد می توانستم چیزی برای مادرم ببرم اشکهای مادرم و نگرانی های او را نمی دیدم و به رفتارهای ناشایست خودم ادامه می دادم تا این که شبی رفتار تند پدرم و کتک هایش را بهانه کردم و از خانه بیرون رفتم ، چند شب بود که با دوستانم در خیابان ها و پارکها پرسه می زدیم تا اینکه تصمیم گرفتم با یکی از پسرهای پارک دوست شوم ، که او مرا اغفال کرد و مورد تجاوز قرار داد و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از دنیای خورشید و زندگی به چشم آتش می آید .
نمی دانم چه شده است ، روز مرا به چه کار می آید ، چه روزهای دردناکی ، لحظه های جان کندن است ، چه می کشد این به درد آلوده غمگین که در زیر این شبستان بزرگ و تهی جز انعکاس فریادهای خود را که در سقف این آسمان تیره می پیچد نمی شنید و می نالید ، در این خلوت پرهراس تنها با این شب دیرپای بیگانه گلاویزم و این قوم آرام خفته است ، مادر و پدرم چه خبر دارند که چه شده است ؟ من در زیر سنگینی دنیایی از شرم ، شرم از تهیدستی خویش آمده ام ، می خواهم صبح را ببینم ، همچون قطره ای بر نیلوفر و شبنمی افتاده بر چنگ شب آرام و بی نشان در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ نشسته ام و چشمهای خاموشم را به این زندگی و سرنوشت پر از رنج دوخته ام
آخرین دیدگاهها